خونه باغی

بسم الله الرحمن الرحیم  

مدتی بود می خواستم از کار روی زمین بنویسم و به فراخور کار بر روی هر قسمت از ساخت و ساز، عکسهایی هم گرفته ام. اما از سه تا رم ریدری که داشتم هیچکدام رم گوشیم را نمی خواند! نا امید شده بودم که رم ریدر تازه ای به دستم رسید و مشکل برطرف شد. اما تازه متوجه شدم که اندازه ی عکسها را کوچک گرفته ام. با این وجود چون دلم برای زمین تنگ شده و از طرفی می خواستم شما را در دیدن این مناظر سهیم کنم چند تا عکس می گذارم  

ظرف دو سه ماه گذشته خیلی مصیبتها کشیدیم و بسی رنج بردیم تا بالاخره کار خونه باغی که قرار بود 24 متر باشد و به مرور به 48 متر افزایش پیداکرد، تقریبا به اتمام رسید! با سایبانی به متراژ حدود پانزده متر که روی سکوی جلوی ساختمان زدیم که البته هنوز سقفش را با ایرانیت نپوشاندیم.  

سیم کشی ها و لوله کشی و سنگ و سرامیک و ... همه ی کارهای عمده، تمام شده و فقط گچکاری داخل خانه مانده که به امید خدا بعد از کم شدن برودت هوا و خشک شدن گچخاک، آن را هم انجام خواهیم داد. بماند که دستشویی و سینک ظرفشویی و کابینتها را هم هنوز کار نگذاشته ایم و کلید و پریزها و شیرآلات را هم هنوز نبسته ایم و درهای چوبی هم خام خریداری شده و فاقد لولا و کلید و دستگیره است. اما این ها همگی خرده کاری است و ان شاءالله با بهبود شرایط جوی و کم شدن از سرمای محلی، به انجام خواهد رسید.  

آب و هوای منطقه هر بلایی خواست به سر ما آورد و حتا اینطوری برایمان خط و نشان می کشید!! 

خط و نشان کشیدن ابرها!

نمای نزدیک خونه باغی  

خونه باغی

چشم انداز خونه ی باغی از زمین همسایه ی ما.(ما هنوز زمین خودمان را شخم نزدیم)

 

و نمای همان خونه باغی از خیلی دورتر و از زمین همسایه و از حاشیه ی بالای رودخانه ی حبله رود 

خونه باغی 

اینم چشم انذاز محلی و رودخانه ی حبله رود که از کنار زمین ما و شرق آن می گذرد و تمام باغات و زمینهای کشاورزی این منطقه از آب آن سیراب می شود. که البته دو سه سالی هست که به علت کمبود بارش و نزولات آسمانی و کانال کشی و آبرسانی به شهرستان گرمسار آب آن بسیار کم شده است!

رودخانه ی حبله رود   

پ ن 

کار وبلاگ گروهی همچنان در حال انجام و پیگیری است. دوستان لطفا توی پست قبلی و یا از اینجا پیگیری کنید. 

پ ن 2 

به فرموده ی مریم خانم عکسهای دیگری را اضافه کردم که توی ادامه ی مطلب می توانید ببینید

ادامه مطلب ...

هان ای دل عبرت بین از دیده ی عبرت بنگر!

بسم الله الرحمن الرحیم

مدتی قبل وقتی روی زمین باغی، مشغول خانه بودم، فوریتی پیش آمد و من بر خلاف معمول که برای عزیمت به تهران، غروب به ایستگاه می رفتم و سوار قطار تهران میشدم، اینبار نزدیک ظهر رفتم و سوار بر قطار فیروزکوه شدم تا از طریق رفتن به فیروزکوه، زودتر به تهران برگردم! در فیروزکوه سوار اتوبوس تهران شدم و بعد از نیم ساعتی معطلی، به خاطر خلف وعده در راه افتادن سریعش، عاقبت با عصبانیت پیاده شدم تا سوار تاکسی های خطی شده و خودم را سریعتر به تهران برسانم. از قضا تاکسی های خطی هم که به وفور پارک کرده بودند همگی با هم مشغول گفت و گو بودند و اصلا در قید بردن مسافر نبودند! ناچار از این تاکسی ها هم پیاده شدم و خودم را به ماشین های عبوری سپردم. ظاهرا پیرمردی که سمند داشت و جزء رانندگان این خط بود شاهد این سوار و پیاده شدن ها بود. کمی جلوتر به سراغم آمد و آهسته و سریع گفت: "اگر تهران میری برو جلوتر میام سوارت می کنم"

کمی جلوتر و دور از چشم رانندگان خط، آمد مرا سوار کرد و اینطوری شد که دوتایی عازم تهران شدیم. به او گفتم: "ماجرا چیه؟" گفت: "من دیدم خط شلوغه و منم که تازه رسیدم حالا حالاها نوبتم نمیشه و شما هم عجله داری، با خودم فکر کردم شاید اینطوری قسمت قرار داده شده باشه که من و شما، با هم بریم تهران و در بین راه کمی با هم اختلاط کنیم و حرف بزنیم، تا هم من تنها و خالی خالی به تهران برنگردم و هم شما رو به مقصد رسونده باشم"

پیرمرد زنده دلی بود و بیش از هفتاد سال سن داشت. در خلال راه چند نفری را هم سوار و پیاده کرد (من حساب کردم و دیدم کرایه های دریافتی او تقریبا به اندازه ای بود که اگر از فیروزکوه پر حرکت میکرد نصیبش می شد!)

خیلی حرفها گفت و از جمله اینکه گفت: 

 من دبیر تاریخ و عاشق درس دادن به بچه ها و از مال دنیا بی نصیب بودم. سالها با سختی و تنگی معیشت و البته با عشق به کارم تدریس می کردم و عمرم سپری می شد. تا اینکه یکروز یک آقایی با سر و وضع مرتب توی دفتر مدرسه سراغ مرا گرفت. من خودم را معرفی کردم و آن آقا گفت: "پسر من خیلی به شما علاقه مند شده و مدام از شما و خوبی های شما حرف میزنه. اهل کجایید و خونه ی شما کجاست؟"

به او از خودم گفتم و عشق به کارم و عشق به بچه ها و از اینکه مستاجر هستم و هر سال و یا چند سال یکبار مجبور به تعویض خانه ام و لاجرم خانه به دوشم. و آن آقا پرسید: دوست داری صاحب خانه شوی؟ گفتم بله که دوست دارم اما با حقوق معلمی من، کو تا خانه دار شدن من؟!

پیرمرد می گفت: زمان شاه بود و این آقا بدون این که مرا بشناسد در خیابان پاسداران فعلی در محل میدان هروی امروز تهران، برای من خانه ای خرید و در محضر بنامم کرد و اقساط بلند مدت به آن بست و من طی چندین سال با اقساط بسیار پایین که حتا کمتر از اجاره بهای آن روزگار بود صاحب خانه ای بزرگ در مرفه نشین ترین قسمت شهر شدم که امروز بیش از یک و نیم میلیارد قیمت دارد!

می گفت: بله خدایی که آن بالا نشسته، آگاه و عالم به حال و روز همه ی ماست و هر زمانی که لازم بداند از راهی که اصلا در مخیله ی ما هم نمی گنجد کسانی را دست خود قرار می دهد و توسط این دستها به ما کمک می رساند. بعضی ها نمی فهمند و این را به حساب شانس و اقبال و سرنوشت و این چیزها می گذارند و دست خدا را که بوضوح پیداست و عیان شده را اصلا نمی بینند.

....

من آنروز سخت آزرده و گرفتار بودم و از حکمت این دیدار و این حرفها چیزی نمی فهمیدم و البته متعجب بودم که چرا باید کسی را با این طرح و نقشه ی دفیق سر راهم قرار دهند و بی آنکه از گرفتاریم بگویم این حرفها را برایم بزنند؟

به حال این پیرمرد غبطه خوردم تا اینکه مدت خیلی کمی که گذشت دست خدا به سراغ من نیز آمد. حتم دارم کسی که واسطه ی خیر شد و بانی خیر ماجرای اخیر مربوط به من، بیشتر از این راضی به شرح ماجرا نیستند. ولی این باعث نمی شود که حتا اگر شده، اینطور سربه مهر گذاشته و اینطور دهان بسته، از این دوست عزیز و نادیده، قدردانی نکنم به خاطر لطف و محبتی که به من کرد، ممنونش نباشم. اما این نکته را هم باید بگویم که درست است که به خاطر لطفی که من شد خدا را خیلی شاکرم و بیشتر از شکرگذاری، شرمنده اش هستم، اما به حال این دوست عزیز، غبطه ی فراوان می خورم که این قدر مورد لطف و محبت خدا بوده و هست که مشکلات من و امثال من توسط او و به دست او و البته با عنایت و فضل خدا مرتفع می شود. بله خوشا به حال او که یدالله است.