به عشق مادرم ( قسمت دوم )

بسم الله الرحمن الرحیم

چگونه باید مختصر کنم و از روزهایی بگویم که بچه بودیم و او در حین کار، مشق و دیکته می گفت و مسئله ی ریاضی می نوشت و نمره می داد و  دیکته صحیح می کرد. نقاشی می کشید. یا وقتی می رفتیم پی بازی توی چهار شنبه سوری، مشقمان را تمام و کمال می نوشت تا سرخوش تر از قبل شویم و به آسودگی بخوابیم. انجام تکالیف عیدمان اگر سنگین بود. کمک می کرد و می نوشت و انجام میداد و ...

آن وقتها مجبور بودیم توی سرمای زمستان به حمام عمومی برویم و وقتی یخ زده بر می گشتیم آه از نهادش بر می خواست که ما چرا حمام نداریم؟ و وقتی فهمید برادرم توی حمام خانه ی عمو، مستاصل مانده و ننوانسته شیر آب سرد و گرم را تنظیم کند و خجالت زده درخواست کمک کرده، گریه کرد و همین باعث تخریب خانه ی خشت و گلی شد برای ساخت خانه ای در خور فرزندان، که ضمنا حمام هم داشته باشد و دو تایی با هم، چه سختی ها متحمل شدند که با نداری و تنگدستی، آجر روی آجر گذاشتند و خانه ای کوچک اما آبرومند، برای ما ساختند و از آن پس ما، حمام گرمی را در خانه ی گرم خود داشتیم.

از دردسرهایی که ما برایش درست می کردیم، در زمانه ای که محیط ولنگار و کثیف و آلوده بود و ما نوجوانی شده بودیم که باید در آن محیط رفت و آمد می کردیم و درس می خواندیم و کار می کردیم و فکر او به هزار راه می رفت که نکند معتاد شوند! نکند دوست نابابی پیدا کنند و به هزار راه بروند! و نکند ... و با همه ی کارهای ریز و درشتی که داشت دنبال ما راه می افتاد و دورادور سایه به سایه ی ما می آمد و تعقیبمان می کرد و مراقبمان بود و ما ساعتی از آن روزها را به خاطر نداریم که در جایی در دورترین نقطه ی تهران نترسیم و نگران چشمهایش که در گوشه ای ایستاده و ما را می بیند نباشیم. نتوانیم دست از پا خطا کنیم.

از روزهایی بگویم که اوضاع به هم ریخت و ما تمام ساعات شبانه روزمان صرف انقلاب می شد و او مدام نگران در پی ما می گشت. در تظاهرات خیابانی که همه با هم بودیم، اما روزهایی مثل این روزها، حمله به کلانتری ها هم بود. گرفتن تسلیحات سازی هم بود و حمله ی گاردی ها به همافران هم بود که از قضا خانه ی ما نزدیک و در کانون این حوادث بزرگ قرار داشت و ما هم خودمان را نخود هر آشی می کردیم و مثل اجنه در موقعیت لازم حاضر می شدیم. کوکتل مولوتوف درست می کردیم و با کیسه های برنج و خاک، سنگر می ساختیم. پارچه و ملحفه برای بیمارستانها جمع می کردیم و حتا کفن لازم می شد دنبال کفن به در هر خانه ای می رفتیم!... و او نمی دانست که هر کدام از ما را کجا باید پیدا کند تا از سلامتش خیالی آسوده کند.

روزهای جنگ که دیگر وجودش چند تکه می شد و ما هر کدام، تکه ای از آن را، با خودمان به مناطق عملیاتی می بردیم و با نواختن مارش عملیات آن را به رعشه می انداختیم و او نمی دانست که میان افتخار و رضایت قلبی برای دفاع فرزندانش از کیان دین و کشور از یک سو و دلشوره ی از دست دادن عزیزانش که عمری را صرف پروراندنشان کرده، از دیگر سو،  چطور باید جمع ببندد!

پنج برادر بودیم و خواهری نداشتیم و برای این توی محل کمتر می شد نمونه پیدا کرد و خود این موضوع نگرانی اش را بیشتر می کرد که عاقبت چشم شور همسایه ها کار دستمان خواهد داد و البته از منظر او داد!

رسیدن نامه ها دیر و زود می شد. تلگراف می زدیم یا نبود که بزنیم و او نگران می شد که چرا لااقل تلگراف نزده و اغلب یکی از ما توی جبهه بود و چند بار هم هر سه با هم می رفتیم و برای همین نگرانی او تمامی نداشت، گاهی شدت فوق العاده ای پیدا میکرد و چه خوب که پدرم ناچار بود کار کند والا معاشمان تعطیل می شد. دل پدرم هم پر می کشید برای رفتن به جبهه و چه خوب شد که نتوانست و نیامد. والا  معلوم نبود مادرم زیر بار این فشار هم می توانست طاقت بیاورد   یا نه؟

او چندین بار شکست. وقتی مجروح شدیم و وقتی برادرم رفت و برنگشت و من روی دوپا رفتم و با یک پا برگشتم و وقتی با پدرم در روزهای آسودگی نسبی، به کربلا رفتند و درست روز رسیدنشان به کربلا، پدرم فوت کرد و مادرم را در دیار غربت تنها و بی کس گذاشت.

بله او تمام وجودش را بر سر نقطه به نقطه ی زندگی ما گذاشت و شکست. روز به روز شکسته تر شد و چون شمعی آب شد تا روشنی بخش زندگی ما باشد. او پیر شد. پیری موی سفید اما روی سفید. خدا بر عزتش بیافزاید و سایه اش را بر سرما مستدام بدارد.

آنچه نوشتم سر سوزنی است از آنچه که می خواستم و می توانستم بنویسم! خدا بر من ببخشد که حق او بر من بیش از اینهاست که بتوانم بنویسم 

....

اینم بی ارتباط نیست که توی همساده ها نوشتم

به عشق مادرم

بسم الله الرحمن الرحیم

من معمولا با طرح از پیش تعیین شده نمی نویسم و وقتی تصمیم به نوشتن می گیرم از اولین مطلبی که به ذهنم برسد، می نویسم. انگار در خودم احساس وظیفه می کنم که الهام را تبعیت و پیروی کنم و الان تصویر مادرم و تمام فداکاریهای سرتاسر عمرش مثل فیلمی با دور تند در سرم به نمایش گذاشته شده! قبلا راجع به پدرم نوشته بودم و همینطور راجع به مادربزرگ ها، از پدربزرگم و عمو نوشته ام اما راجع به مادرم که نقش اصلی را در زندگی من داشته و من زنده بودنم را به او مدیونم، ننوشته ام. ( من در کودکی هیجده ماه را بین مرگ و زندگی دست و پا زده ام و او تمام این مدت طولانی را با رنج از من نگهداری کرده)

راجع به مادرم می توانم ساعتها بنویسم بی آنکه توانسته باشم حتا ذره ای کوچکی از وجود بزرگ او را بگویم. باور کنید که این نه تعارف است و نه غلو و نه مبالغه

روزهایی خاطرم هست که توی خانه ای خشت و گلی زندگی می کردیم و زمستانها از چند نقطه، سقفش چکه می کرد. زمستانها گذران زندگی برای ما زیر این سقف عذابی الیم بود. پدرم در اوایل زندگی مشترکش مغازه خشکبار و قنادی زده بود و اموراتش نچرخیده و با کلی بدهی ورشکست شده بود و این مادرم بود که بجای اینکه سوهان روح او شود، شذه بود شریک روزهای سخت و دوش به دوش او داده بود و رفته بود زیر بار فشار سنگین و بی رحم زندگی. در خاطراتم هر چه به عقب می روم نمی توانم روزی را به خاطر بیاورم که او را در حال استراحت ببینم. گلدوزی می کرد. علوه بر خانه داری و نگهداری از بچه ها، بافتنی می بافت. خیاطی می کرد و در قبالش پولی می گرفت و این کمک خرج زندگی ما بود. البته گاهی و یا شاید اغلب اوقات، درآمدش از درآمد اصلی نان آور خانه هم بیشتر می شد. پدرم بعد از آن شکست ناچار شده بود توی یک قنادی شاگردی کند و درآمدش به اندازه ای نبود که بدهی ها را بپردازد و زندگی ما در آن روزهای سخت را هم کفایت کند.

چه بسیار خاطرم هست که مادرم گاهی در حین گلدوزی یا خیاطی یا بافتنی، از فرط خستگی و بیخوابی مفرط، نشسته و در حین کار خوابش می برد و ما بالشتی به او می دادیم و دعوت به خوابیدنش می کردیم. گاهی سفارش هر سه کار را توامان داشت. به خصوص در ایام عید و زمان نو کردن لباسهای مشتریانش، به کلی از خواب و خوراک می افتاد. در اوج جوانی، هیچ گشت و گذار و تفریح و رفت و آمدی نداشت جز کار و کار و کار و رفت و آمد با فامیل، آن هم از سر اضطرار برای انجام فریضه ی واجب صله رحم؛ که حتا توی مهمانی هم که همه بگو بخند می کردند او کار می کرد!

دستان استخوانیش از خاطرم محو نشده، وقتی در سرمای زمستان بخ می زد و توی تشت آب یخ و سرما، لباسهای ما را با چوبک چنگ می زد و بعدهاکه تاید آمد، قدری از مشقتش کم شد، چرا که میشد لباسها را خیساند و بعد با چنگ زدن کمتری، تمیزتر شست. او که نسبت به تمیزی بسیار حساس بود و حتا می شود گفت که وسواس داشت، چنان ما را تمیز و مرتب می گرداند که از این نظر در کل فامیل شهره بود. خط اتوی شلوار ما به قول همه ی فامیل هندوانه قاچ می کرد. بقچه ی لباسهای ما توی کمد مانند جعبه ای کاملا چهار گوش بود. همه جای خانه از تمیزی برق می زد و بوی تاید و آب ژاول می داد، یاد آن بو، هنوز هم در پس ذهن من باقی است. غذا سر موقع آماده بود و کم بود یا زیاد، آبگوشت بود یا شوربا، اشکنه بود یا کله جوش،  کوفته بود یا کتلت، آش یا نان پنیر سبزی... هر چه که بود، درست سر ساعت می خوردیم.

او هر سال دم دمای عید در عرض یک روز، سرتاسر خانه ی کوچک مان را به تنهایی رنگ می کرد و پرده ها را می دوخت و عوض می کرد. پیش بخاری ها یکروزه نو می شد و لحاف و تشک ها را می داد لحاف دوزی تا با کمان حلاجی، پنبه ها را بزند و چه صدای خوش طنینی داشت کار لحاف دوزی و ... فرش را می شست و شب به کمک پدرم به پشت بام میبرد و به جایش زیلو یا جاجیم پهن می کرد و همگی منتظر می شدیم تا زود فرشمان خشک شود و عیدمان برسد و عیشمان کامل شود.

گفته بودم که طولانی خواهد شد. نمی دانم این مطلب را چطور باید جمع کرده و به انتها ببرم؟ از کجا باید بگویم که هم اطاله کلام نباشد و هم حق مطلب درباره ی او ادا شود.

...


اینم بی ارتباط نیست که توی همساده ها نوشتم

از جوانی تا پیری

بسم الله الرحمن الرحیم

زمانی که جوان بودم توی اتوبوس اگر نشسته بودم بلند می شدم و صندلی ام را به پیرمردی میدادم که ایستاده بود. و توی آن سالها، هر جا کسی را می دیدم که موها و محاسنش سفید شده، می گفتم پیرمرد است. طبق  استاندارد تعریف شده ی آن روزهای من، آدمهای بالاتر از چهل پنجاه ساله، پیر محسوب میشدند.

دایی بزرگ من که خیلی سال پیش به رحمت خدا رفته بود طبق همین استاندارد پیر بود و حدود دو هفته قبل هم دایی وسطی فوت کرد. او کمی سنش بیشتر از برادرش بود. درست است که مردن به سن و سال نیست اما توی بهشت زهرا، داشتم به چهره ها نگاه  می کردم. احتمالات را بررسی می کردم و اینکه اگر از این آدمها، کسی بخواهد بطور طبیعی و مطابق با سن و سالش و به نوبت بمیرد، احتمال اینکه نوبت به من برسد کی خواهد بود؟ و من نفر چندم این صف محسوب می شوم؟

باور کنید که از بررسی این موضوع و نتیجه ای که بدست آمد، یکه خوردم! از بزرگ خاندان ها که احدی نمانده و از بزرگان فامیل هم مثل دایی و خاله و عمو، جز یکی دو نفر، انگار همگی خیلی پنهانی و به طور مرموز و بی اطلاع از ما رفته بودند و من تازه داشتم این را می فهمیدم. کشف کردم که یکی یکی اما خیلی ها مرده اند. همسن و سالهای من، از پسر دایی ها و پسر خاله ها هم، همگی تقریبا توی یک رده ی سنی بودیم، با این فرق که موهای من بیشتر از بقیه سفید بود و به نسبت آنها پیرتر به نظر می رسیدم.

بزرگترین پسر خاله ام را هفت هشت سالی می شد که ندیده بودم. از او پرسیدم راستی الان چند ساله هستی؟ گفت شصت و سه ساله. اصلا باورم نمی شد. با خودم گفتم ای دل غافل، چقدر پیر شده. او که تقریبا به سر صف رسیده! اما ظاهرا او هم که داشته در خلال دفن دایی به همین موضوع فکر می کرده، گفت:

وقتی بچه هایم از فوت کسی به من خبر می دهند و مثلا می گویند، بابای دوستشان که پیرمردی پنجاه ساله بوده و فوت شده، با تعجب جوابشان میدهم که آدم پنجاه ساله که پیر نیست!. می گفت وقتی توی مترو جوانی بلند می شود و جای خود را به من می دهد، خجالت می کشم و با خودم فکر می کنم من که پیر نشدم، پس چرا اینکار را کرد؟ اما وقتی داشتیم از هم جدا می شدیم گفت زود زود بیا تا همدیگر را ببینیم. اگر دوباره هفت هشت سال بگذرد اینبار معلوم نیست که من زنده مانده باشم!

واقعا انگار کسی داشت با این حرفها مرا از خواب بیدار می کرد. اصلا برایم باور کردنی نبود، من الان پنجاه و دو سال دارم باورم نمیشد که طبق همان استاندارد خودم، پیر شده ام. پس چرا به آن بی توجه ام؟ هنوز کودک درونم مرا رها نکرده و اکثر اوقات با همه در حال شوخی و خنده ام. نمی دانم چرا حس می کنم تا وقت پیر شدنم، خیلی فاصله دارم. با خودم فکر کردم شاید هفتاد هشتاد ساله ها هم همین حس را داشته باشند. آیا ممکن نیست که همه ی صد ساله ها هم فکر کنند که پیر نشده اند؟! راستی ما کی پیر می شویم؟ چه استانداردی برای پیر دانستن آدمها باید بکار برد؟ چرا سن پیری، اصلا سن مشخص و معلومی نیست؟ یا هست و ما پیر شده ایم و داریم قواعد بازی را به هم میزنیم؟ چرا؟

...


همساده ها

دعاهایی با چشمان بسته

بسم الله الرحمن الرحیم

بچه که بودم وقتی برای دید و بازدید عید و یا برای شرکت توی یک عروسی به همراه پدر و مادرم، به تالاری توی محلات از ما بهتران می رفتیم و ساختمانهای لوکس و خیابانهای قشنگ و آدمهای شیک و پیک را می دیدم آرزو میکردم کاش زندگی و خانه ها و محلات ما هم همینطوری بود.

اما تازه متوجه شدم که بالاخره تحقق پیدا کرده و به آن آرزو رسیده ام. درسته که رسیدن به آن آرزو چندین سال آزگار طول کشیده و خیلی چیزها از دست دادیم تا یک چیزی به دست بیاوریم. بله رسیده ام. وقتیکه محلات و وضع زندگی و خانه های از ما بهتران، با آن موقع خود فرق خیلی زیادی کرده. حالا ما شبیه سی چهل سال پیش آنها شده ایم. ولی البته آنها هم درجا نزده اند و مثل صد سال بعد ما شده اند!

خیلی از دعاها و آرزوها و درخواست های ما معلوم نیست در صورت اجابت و تحقق و برآورده شدن، همان باشد که واقعا می خواستیم! امروز با خودم فکر کردم که باید به بچه ها یاد داد وقتی دارن دعا و یا آرزویی میکنند، اول بخواهند که عکسی رنگی از آن وضعیت را ببینند، بعد باز هم اگر خواستند دعا کنند و هر کاخ آمال و آرزویی که خواستند، بسازند!

البته این مثال بود برای حرفهایی که به وضوح نمی شد گفت.


این نامه به خدا هم جالبه اگر بخونید.

پ ن:

از 23 دیماه قسمت آمار وبلاگ بلاگ اسکای رو فعال کردم. نمودارش شبیه نمودار دستگاههای CCU توی بیمارستانهاست. انگار داریم دوره ی مابین سلامت و نقاهت رو می گذرونیم و ملاقات کننده ها هم هستند اما کسی حال نداره حرف بزنه!

...


همساده ها

بازی های کودکانه و کشف بزرگسالانه!

بسم الله الرحمن الرحیم

بازی

به تازگی فهمیدم برخلاف نسل فعلی که یک گوشه ای نشسته اند و سرشان به لپ تاپ و تبلت و ایکس باکس و ایفون و آی پد، گرم است و از زندگی و پیرامون خود یا بی خبرند و یا درک درستی از آن ندارند، بازی های دوران کودکی ما خیلی نوستالوژیک و گرم و کاربردی بوده و ما از حکمتش خبر نداشتیم.

حتما یادتان هست که هر کجا و به هر مناسبتی، جشنی توی همایشها و سالنها و آمفی تئاترها و خلاصه هر کجا که خانواده ها جمع می شدند، برگزار می شد یک برنامه ی روتین هم تکرار می شد و یک پای ثابت این برنامه ها و جشن ها هم همیشه این بود که مجری محترم از تعدادی بچه دعوت می کرد به روی سن بروند و با شروع آهنگی خاص به دور تعداد مشخصی صندلی بدوند و با قطع موزیک هر کدام روی یک صندلی بنشینند و هربچه ای صندلی پیدا نمی کرد که بنشیند از دور مسابقه حذف می شد و به این ترتیب یک صندلی را هم کم می کردند. این بازی ادامه پیدا می کرد تا اینکه هم بچه ها و هم صندلی ها مدام حذف می شدند تا اینکه دو نفر و یک صندلی باقی می ماند و این دورنهایی بود و نهایتا در فینال هم، آن یک نفر اضافی حذف می شد و جایزه شخص برنده هم این بود که مجری می گفت: " برای او یک کف مرتب بزنید."

و همه بی استثنا برایش با شور و شوق فراوان دست میزدند و قهرمان این مسابقه هم انگار که مدال طلای المپیک را برده باشد شنگول از برنده شدن خود به آغوش غرور انگیز خانواده اش با لبخندی از پیروزی باز می گشت.

بله کاربرد این بازی و مسابقه را در زندگی من بتازگی کشف کردم. پریشب خسته و کوفته به دم در آپارتمانم رسیدم. چون پارکینگ نداریم در به در بدنبال جای پارک گشتم. اما بر خلاف همیشه، هر چه بیشتر گشتم جای پارک اصلا پیدا نکردم. حدود سه ربع ساعت، سرتاسر محله را، تا سه خیابان اطراف هی گشتم و دور زدم و از نو چرخیدم، اما جای پارک نبود که نبود. انگار تخمش را ملخ خورده باشد، اما من سابقه ی قهرمانی داشتم و تسلیم شدن برایم معنا نداشت.  از رو نرفتم و این قدر دور زدم و سرک کشیدم تا بالاخره یک جای پارک خالی شود و من بتوانم مانند جن بو داده ماشینم را در جای خالی چپانده و پارک کنم.

از خوش شانسی بود و یا داشتن اقبالی بلند و سابقه ی شرکت و برنده شدن در آن مسابقات هم مزید بر علت شده بود که، آقای تبریزی، بقال محله، مغازه اش را زودتر از موعد همیشگی بست و سوار پرایدش شد و رفت و من هم سر بزنگاه رسیدم، فی الفور با سر و برخلاف مسیر خیابان، به جای او، ماشینم را پارک کردم و برگشتم به راننده هایی که دیرتر از من به این موقعیت استثنایی رسیده بودند و با آه و افسوس و با نگاهی حسرتبار به من نگاه می کردند و همچنان مجبور بودند به چرخیدن و دور زدن های خود ادامه دهند،  لبخندی پیروزمندانه تحویل دادم و از اعماق وجودم طنین صدای آقای مجری را شنیدم که می گفت: " برای او یک کف مرتب بزنید."

همه ی اهل محل سرها را از پنجره ها بیرون آورده بودند. راننده ها همگی فرمان را رها کرده و داشتند هماهنگ با هم، برای من دست می زدند و سوت و هورا می کشیدند. به سوی آنها برگشتم و دست ها را چند بار تکان دادم و به همگی آنها تعظیمی کرده و برای اینکه زودتر خودم را در آغوش خانواده بیندازم، فورا به در ورودی کلید انداختم و وارد آپارتمان شده و از دیده های تشویق کننده ها مخفی شدم.

....


همساده ها