اواخر جنگ آخرین قسمت

بسم الله الرحمن الرحیم

آخرین جنگ "دفاع سراسری"

چاره ای نبود و باید برای کمک به آنها که رفته بودند، رد می شدم. خیلی نگران تقی خلج و آن چند نفری بودم که از روی مین ها رد شده بودند و سر پیچ جاده، درست چند متر آنطرفتر دیگر دیده نمی شدند. نمی دانستم که چه بر سرشان آمد؟ از اسیر شدنشان خیلی می ترسیدم. به لب میدان مین برگشتم. تخریبچی همچنان خیس از عرق، داشت مین ها را از لابلای خاک رمل جاده در می آورد و خنثی می کرد و بعد به گوشه ای پرتاب می کرد.

روز سوم مردادماه سال 1367 یعنی یک هفته بعد از اعلام رسمی پذیرش قطعنامه ی 598 و عصبانیت ها و گریه و زاری های بچه ها و برخلاف تصور اولیه ام که جنگ دیگر خانمه پیدا کرده، هنوز داشتم به رد پاهای جا مانده، بر روی میدان مین نگاه می کردم در حالیکه از همه طرف هم آتش می بارید. جنگ تمام نشده بود، بلکه شدت هم پیدا کرده بود. تصمیمم را گرفتم. باید می رفتم. اما اینبار برعکس چند ثانیه ی قبل، ترس با همه ی وجودش به سراغم آمد! ( در بین راه انتقال نیرو، از غرب به جنوب، موقعی که توی سد مهاباد برای ناهار  ایستادیم ، تا تدارکات ناهار را برسانند که بخوریم، ربا تعدادی از بچه ها فتیم آبتنی. من در حین شنا بودم و داشتم از آب زلال و خنک تیرماه ماه لذت می بردم که بیکباره انگار کسی توی سرم گفت: " پا" و این تکرار شد. نتوانستم بی تفاوت بمانم. همانجا توی سد، به پشت، روی سطح آب دراز کشیدم و هر دو پا را با هم بالا آوردم و بعد از لحظه ای نگاه به هر دو پا، گفتم "اما کدوم یکی؟"... یادم هست که جزء اولین کارهایم توی اردوگاه جدید، کشیدن نقاشی از هر دو پای خودم روی یک کاغذی کاهی بود .... قبل از سوار شدن به اتوبوس، وقتی همگی سربند به سر می بستیم من سه تا سربند هم به گردنم آویختم که وقتی رفتم روی مین با آن سربندها جلوی خونریزی را بگیرم.)

فکر کردم با گذاشتن دقیق پاها، روی جای پاهای قبلی می توانم از روی مین ها به سلامت عبور کنم. پس خیلی آهسته و با دقت قدم بر می داشتم، اما شاید توی قدم سوم و یا چهارم بودم که مین زیر پایم منفجر شد و پای راستم به هوا رفت و به پشت افتادم روی زمین! تخریبچی که انگار زیر چشمی مرا می پایید، گفت: " تو هم که رفتی رو مین!" گفتم: "آره!" گفت: "سریع برگرد عقب!" گفتم: "این سر بندهای دور گردنم را ببند به پام، تا برم". با عجله و شتابزده بست. بلند شدم لی لی کنان برگشتم عقب.

به بچه ها رسیدم. مهدی انگار منتظر بود، گفت: "نگفتم پسر شجاع بازی درنیار! حالا باید تا آخر عمر با پای چوبی، مثل پینوکیو راه بری!" نگاهی به او و همه ی بچه ها کردم. با لی لی کردن دور شدم.

قدری که لی لی کردم، برگشتم ببینم چقدر از آنها دور شده ام؟ حدود پنجاه شصت متری می شد.  ردی از خون را هم که در پشت سرم جا گذاشته بودم، دیدم. انگار با جارو بر روی خاک، آبی را بطور زیگزاک پاشیده باشند. ترسیدم همینطور ادامه بدهم و از خونریزی زیاد بمیرم. دراز کشیدم و با سینه خیز، به رفتن ادامه دادم. شاید پنجاه شصت متر دیگر را طی نکرده بودم که احمد را در حالیکه بین شکافی لای خاکریز پنهان شده بود، دیدم. کمی جا خورد و فورا گفت: "زخمی شدی؟" گفتم: "تو خجالت نمی کشی؟ آخه اینجا چکارمی کنی!؟" گفت: "پام گرفته!" و اشاره به انگشتان پایش کرد. گویا قبلا یکی از انگشتهای پایش تیری یا ترکشی خورده بود. پرسید: "آب داری؟" قمقمه را از غلافش درآوردم. از تشنگی لب و دهانم خشک خشک بود و می داستم که رفته رفته تشنه تر هم خواهم شد. اما این را هم می دانستم که نباید آب بخورم. قمقمه را به او دادم و گفتم: "فقط تمامش نکن." آب را بالا کشید و قمقمه ی نصفه را برگرداند. آن را سر جایش گذاشتم و خواستم راه بیفتم که گفت: "صبر کن! من میبرمت". گفتم: "لازم نکرده! من خودم میرم. تو اگر میتونی راه بری، برو جلو کمک بچه ها، که همگی زخمی و شهید شدند! " گفت: "نه! اگر اینطور باشه حتما باید برگردیم عقب و بگیم که گروهان بعدی رو بفرستند جلو". و منتظر جواب من نشد و مرا انداخت روی کول خودش و به سمت عقب شروع کرد به دویدن.

شهرام معاون چاربر که مسئول تدارکات گردان بود با چشمان سبزش که حالا از بیخوابی و خستگی قرمز و خون گرفته بود، پشت یک تویوتای پر نشسته و زیر آتش سنگین داشت، مهمات را به جلو می برد! با دیدنش، با تعجب پیش خودم گفتم "الان و توی این شرایط کی مهمات خواسته؟!" و خدا خدا می کردم که گلوله ای به این بار مهمات نخورد که از او هیچ اثری نخواهد ماند. ما را که دید گفت: "وایسید! الان اینها رو خالی می کنم و برمی گردم و می برمتون". احمد مرا زمین گذاشت و قمقمه را دوباره از من گرفت و شروع کرد به خوردن آب، قبل از آنکه همه ی آن را بخورد از او پسش گرفتم و گفتم تو که ته آب قمقمه را درآوردی! احمد چیزی نگفت و مرا دوباره کول کرد و شروع کرد به دویدن به سمت عقب.

...دقایقی بعد شهرام و تویوتا هر دو برگشتند در حالیکه پشت تویوتا لب به لب پر از مجروح بود. ایستاد تا سوار شویم. نگاهی انداختم و دیدم اصلا جا نداشت. به زور قسمتی از باسنم را انداختم روی لبه ی در وانت و پاهایم را در حالی بالا کشیدم که شهرام راه افتاده و در حرکت بود. یک نفر رفته بود و روی سقف تویوتا نشسته بود. سرش بانداژ شده بود و یکسره داشت داد و فریاد و ناله و آه و فغان می کرد. همه مجروح بودیم اما او بیش از همه سر و صدا راه انداخته بود. گفتم: " آ شیخ! دیگه بسه! روضه نخون دیگه!" چشمانش را باز کرد و مرا دید گفت "چشم حاجی! شما هم که اینجایی!" دیگر ساکت شد.. به محض رسیدن به بچه های گروهان دوم، احمد از روی تویوتا پرید پایین و رفت و ما همگی ساکت و آرام و گاهی با ناله هایی در گلو، در حالیکه توی جاده ی خاکی و در پشت تویوتا به بالا و پایین می پریدیم و به روی هم می افتادیم، به سمت بیمارستان صحرایی می رفتیم.

بعدها شنیدم این میدان مین از گردان ما هفت هشت نفر قطع پا گرفت و همینطور بعدا شنیدم تمام شهرهای نزدیک به جبهه ها مملو از نیرو شده بود و چند روز بعد وقتی توی تهران و بیمارستان آریا بستری بودم، توسط دوستانی که به ملاقاتم آمدند، خبردار شدم که تقی خلج و شهرام هر دو به شهادت رسیدند. و همینطور فهمیدم که اسم این عملیات را دفاع سراسری گذاشته اند. درست است که طی دوران جنگ و هشت سال دفاع مقدس، خیلی شهید و مجروح دادیم اما لااقل حالا دیگر می دانستم که دیگر جنگ واقعا تمام شده است اما برای من، قبول همین حقیقت ساده، ده سال طول کشید.

اواخر جنگ قسمت چهارم

بسم الله الرحمن الرحیم

عملیات

وقتی از اتوبوسهای گل مال شده که چراغ خاموش می رفتند پیاده شدیم و در ساعت یک شب از نقطه ی رهایی، به سمت خط حرکت کردیم، مطابق برنامه و برآورد اولیه فکر می کردیم، نهایتا یکی دو ساعت بعد به خط میرسیم و با عراقی ها درگیر می شویم .اما آنها در اثنای همان شب چند کیلومتری، عقب کشیده بودند تا جایی که به روی جاده خاکی مسلط باشند، پدافند کنند. با این جابجایی، نقشه ها برآب شده و شناسایی روز قبل ما عملا بی فایده شده بود!

رفتیم و رفتیم. نماز صبح را بی وضو و حتا بدون تیمم و در حین راه رفتن خواندیم. البته اکثرا اینطور مواقع با وضو بودیم. هوا که روشن شد برخلاف رویه ی فرماندهان در روزهای آخر جنگ، دیدم حاج اصغر احمدی جانشین حاج عباس قهرودی فرمانده تیپ هم با آن هیکل درشتش عرق ریزان اما با تجهیزات کامل پا به پای بچه ها می آمد و من مطمئن بودم اگر خود حاجی هم پایش مصنوعی نبود، همراه ما آمده بود (شاید هم بود و من ندیدم!).

هوا کامل روشن شده بود و ما به عراقی ها نرسیده بودیم. حدود ساعت هفت یا هشت صبح بود که، با برخاستن صدای اولین انفجار و دیدن دود آن، معلوم شد که یک نفر توی سر ستون، به روی مین رفته و متعاقب آن با شروع تیراندازی های پراکنده ی عراقی ها که خیلی زود شدید شد. همه فهمیدند که بالاخره به عراقی ها رسیدیم!

به گردان که گروهان گروهان و به ستون یک و ما بین دو خاکریز و روی جاده، خسته اما همچنان با نظم و ترتیب و بی سر و صدا، پیش می رفت، این دستور دهان به دهان، ابتدا با زمزمه و نجوا و سپس با فریاد و قیل و قال رسید که "وایسید" "همگی وایسید". "برگردید عقب" "تخریبچی" "تخریبچی"

و به فوریت گروهان پشت سری ما، به دستور حاج اصغر، قدری عقبتر رفت و در پناه خاکریز نشست و موضع گرفت. گروهان ما خط شکن شد. تقی خلج جلوی ستون بود و یا سریع خودش را به آنجا رساند. میدان مین با مین های M14 امریکایی، مانع از عبور نیروها می شد و عراقی ها هر آنچه از آتش سلاحهای خود در اختیار داشتند را در یک تکه جا، یعنی همان جا که گروهان ما پشت میدان مین متوقف مانده بود، می ریختند. تخریبچی فورا زیر آتش شدید از ته ستون بدو بدو آمد و مشغول خنثی کردن مین ها شد.

چاوشی مسئول گروهان فورا دو آر پی چی زن و دو تیربار چی را با خود برداشت و از سمت راست رفت تا بلکه با ریختن آتش بر سر عراقی ها از نقطه ای دیگر حواسشان را از نیروی اصلی پرت کند. مسعود و کاظم هم با او رفتند.

فرصت خیلی کم بود و نیرو بی آنکه تیری انداخته باشد، بر اثر شدت آتش یکی یکی داشت شهید و مجروح می شد. تقی خلج نزدیک تخریبچی پایش روی زمین و بالاتنه اش را روی خاکریز انداخته بود و مدام فریاد میزد، "تیربارچی" " آر پی جی زن" و بچه ها خسته، بی خواب، بهت زده و از شدت آتش ترسیده، کنار خاکریز کُپ کرده بودند و اصلا تکان نمی خوردند. آنها کاملا نشسته بر زمین و یا در حال چمباتمه و حتا در پناه خاکریز هم جان می دادند و یا مجروح می شدند.

به سراغ تقی رفتم و گفتم: "فریاد نزن! بچه ها کپ کرده اند و با فریادهای تو بیشتر می ترسند". گفت: "آر پی جی زنها و تیربارچی ها را سریع بفرست جلو." گفتم: "معبر که هنوز باز نشده!" گفت: "چاره نیست و باید از روی مین ها رد بشیم". گفتم باشه و برگشتم پیش بچه ها و هر چه کردم تکان نخوردند. ایستادم با چانه زدن با آنها، که "اگر اینجا بمونید همه از دم کشته میشیم چاره ای نداریم و باید سریع رد شیم." از همه طرف هم، آتش دشمن، شدت گرفته بود. ویز ویز گلوله های ریز و درشت ِ کلاشینکوف، گرینوف و دوشکا و حتا صدای گذر آر پی جی هفت را از بغل گوشم به وضوح می شنیدم و بادش را کاملا روی صورتم حس می کردم!

گفتند : چطوری رد شیم؟! جلو میدان مینه و به محض اینکه تکون بخوریم، عراقی ها ما را می زنند". گفتم: اینطورا هم نیست. پس چرا منو نمی زنند؟ مگر اینجا و در پناه این خاکریز زخمی و شهید نمی شید؟! باور کنید که اگر خدا نخواد هیچ برگی بر زمین نمی افته. بلند شید و حرکت کنید!"

سه چهار نفر بلند شدند و با قدری تعلل اولیه، بدو بدو رفتند و از روی مین ها رد شدند اما دو نفرشان افتادند. پنج یا شش نفر بعدی را هم راضی کردم و در پی آنها دویدند و هر چند یک نفرشان افتاد، اما بقیه رد شدند. دیدن پاهای قطع شده و آش و لاش، باعث ترس مضاعف شد. بقیه دیگر از جایشان تکان نخوردند. رو به هر کدام که می ایستادم و حرف میزدم، می دیدم یا قبلا زخمی شده و یا الان زخمی شد و یا پر کشیده و یا الان شهید شد! اما مهدی توی این وضعیت و وسط این معرکه، شوخی کردنش گل انداخته بود و گفت: "اون وسط واینسا حاجی! بشین! اینقدر پسر شجاع بازی در نیار! دوزار صبر داشته باش تا این معبر لامصب باز شه!"

دیدم حرف زدن با او فایده ای ندارد. برگشتم که به تقی بگویم کسی باقی نمانده، که انگار خودش زودتر متوجه شده بود. دیگر صبر نکرد و بی معطلی در پی آن چند نفر، از روی میدان مین دوید و رفت. حالا حدود ده نفر آنطرف میدان مین بودند و چند نفر رفته بودند سمت راست و من مانده بودم و عده ای شهید و زخمی و آش و لاش و کپ کرده از گروهان در اینطرف میدان مین!

اواخر جنگ قسمت سوم

بسم الله الرحمن الرحیم

اردوگاه

توی اردوگاه جنب و جوش خاصی بود. از مساجد هر گردان صدای راز و نیاز و نماز جماعت می آمد و بعد هم تدارکات گردان ها با وانت های تویوتا شام را میان شهردارهای هر چادر تقسیم می کرد. گروهان ها، دسته دسته و به نوبت برای گرفتن اسلحه و مهمات و نارنجک و تجهیزات انفرادی به تدارکات گردان می رفتند و هر آنچه نیاز داشتند از فانوسقه و کوله پشتی و بندحمایل گرفته تا سرنیزه و کلاه آهنی وجیب خشاب تا جیره خشک مثل کنسرو و کمپوت و نان و خرما را می گرفتند و اگر کسی هنوز پلاک نگرفته بود به تعاون مراجعه میکرد و افراد گروهان ها به نوبت، ساک لوازم شخصی خود را به تعاون می سپردند. بلندگوهای تبلیغات گردان، حسابی مشغول بود و هر یک نوایی انقلابی و یا دعا و نوحه ای از آهنگران، کویتی پور پخش میکرد.

توی چادرها فضایی معنوی، موج می زد و صدای خنده و گریه و شوخی ها به هم می آمیخت. و بعضی ها خاطره می نوشتند و تعدای هم به نوشتن نامه و یا وصیت مشغول می شدند تا به تعاون تحویل دهند و تعدادی هم که زودتر آماده شده بودند اگر فرصت پیدا می کردند. قدری دراز می کشیدند و چشم روی چشم می گذاشتند که مثلا اگر بتوانند و فرصتی شد دقایقی را بخوابند. زهی خیال باطل که اگر آب پاشیدن ها و شرارت ها و شوخی ها و خنده های رفقایشان می گذاشت.

هر چه کردم اسم مسئول گروهان یادم نیفتاد*. سال 65 وقتی من مسئول گروهان ایمان بودم او یکی از مسئول دسته های من بود و تقی خلج هم توی گروهان شهادت مسئول دسته ی آشتیانی بود. برای همین، از معاون گروهان شدنم رضایت نداشت و معمولا معاونش چمن آرا، بسراغم می آمد. مسئول گروهان هم هیچوقت از اینکه معاونش شدم راضی و خشنود نشد. خودش می گفت من خجالت می کشم به شما امر و نهی کنم و هیچ کاری به کارم نداشت و معمولا با رد و بدل کردن یکی دو جمله کاملا با هم هماهنگ بودیم. معاون دومی هم داشت به اسم احمد (اسم فامیلش هم یادم هست اما ذکر نمی کنم)، احمد خیلی ادعا داشت و خودش را در در حد فرماندهی گردان می دانست و می گفت من دافوسی اخراجی هستم و شوخی و شرارت زیادی که میکردم باعث شد از دوره ی دافوس اخراجم کنند! تمام عملیاتهای قبلی را نقطه به نقطه و ذره به ذره تجزیه و تحلیل می کرد و مسبب شکست و پیروزی هرکدامشان را تعیین و مشخص میکرد! او به هرکس خوشش نمی آمد، زمرد و گلابی لقب میداد. معمولا با مسئول گروهان بر سر هر چیز کل کل میکرد! و اغلب من واسطه برای رفع اختلافاتشان می شدم.

توی یک دسته از گروهان، ما چند تا داش مشتی داشتیم! مسعود و کاظم و مهدی که هر سه آدمهای شری بودند و دستمال و شال یزدی که به کمر می بستند، از ملزومات جدایی ناپذیرشان محسوب می شد. هر سه چوب بلندی را همیشه به همراه داشتند و چاقوی ضامن داری بزرگی که یا به کمر بسته بودند و یا به مچ پا. مهدی مو زرد و مسئول دسته بود و مسعود سیاه چهره ی استخوانی بود و معاونش شده بود و کاظم هم با ریش ستاری دست راست آنها محسوب می شد. مسعود و مهدی هر شب در خفا قلیان می کشیدند و کاظم پیپ چاق می کرد و البته من هم سیگار می کشیدم و توی همین شبها با آنها رفیق شدم و رگ خوابشان را بدست آوردم! همیشه احترام می گذاشتند اما هر سه ی اینها شب عملیات از گرفتن اسلحه و مهمات اجتناب کردند. مسئول گروهان تا مرا دید گفت اینها را بفرست اسلحه بگیرند و من هر چه زور زدم، نتوانستم این سه را راضی به گرفتن اسلحه کنم! مهدی می گفت: حاجی! جون داداش بگذار دوزار راحت باشیم! مسعود می گفت: اسلحه برای چی؟! اسلحه توی خط ریخته و فوقش با این چوب میزنم توی سر عراقی ها و اسلحه شان را می گیرم! و کاظم می گفت بی خیل حاجی! اسلحه مال صفرکیلومترهاست، من تیزی به همراه دارم و دولا می شد و با بالا زدن پاچه ی شلوارش، کارد شکاری را که به مچ پا بسته بود را نشان میداد! به تقی خلج که آمده بود برای سرکشی، گفتم قصه این است و من از پس این سه نفر بر نیامدم، شما به آنها یک چیزی بگو! گفت: آقا مهدی، آقا مسعود و آقا کاظم. همین الان و وفورا میروید اسلحه و مهمات می گیرید. این یک دستور است والا هر سه همینجا می مانید و بلافاصله هم رفت. قبل از رفتن چشم گفتن بلندی از هر سه شنید و البته غرغرها را هم آهسته و پیوسته به سوی من سر دادند. خنده ای پیروزمندانه و خباثت بار به آنها کردم، طوری که حسابی حرصشان درآمد. توی اردوگاه قلاجه که بودیم، همین سه نفر، مرخصی یکروزه گرفتند و رفتند شهر. توی اسلام آباد رفته بودند سینما و با دعوا و کتک کاری با الوات سینما، شهر را به هم ریخته بودند و نهایتا کار به درگیری شهربانی و لشگر انجامیده بود و کار به ستاد تامین استان کشیده بود. رفیق بودیم و من رگشان را می شناختم. از ماووت با هم بودیم. وقتی از شهر برگشتند، از شب تا صبح مفصلا از دعوا و کتک کاری و شهربانی و این حرفها گفتند و خندیدند. بالاخره با دستور تقی، اینها هم از خر شیطان پیدا شدند و به سمت تدارکات رفتند. وقتی برگشتند مسعود آر پی چی هفت گرفته بود و مهدی و کاظم هم کلاشینکوف. البته ناگفته نماند که افراد دسته ی آنها هم دست کمی از خودشان نداشتند! گروه خاصی بودند که من در کل مدتی که توی جبهه بودم نظیرشان را ندیدم. خلاصه که این سه نفر کاری کرده اند که هم اسمشان بخاطرم مانده و هم فصلی جدا و مخصوصی از خاطرات جنگ را در ذهنم درست کرده اند!

توپ 106آر پی جی 7

اتوبوس های ترابری کم کم از راه می رسید و راننده ها جمع خاص خودشان را می ساختند. ادوات گردان هم دوشکا به تویوتا می بست و توپ 106 را روی جیپ سوار می کرد و تمیز و مهیا می نمود و مهماتش را بار میزد. تدارکات گردان تانکر آب به پشت تویوتاها می بست و بار و بنه ی خوراکی و مهمات بار تویوتاها میکرد. با دیدن مجموع این صحنه ها هر تازه واردی می توانست بفهمد که عملیاتی در پیش است. نفراتمان کم بود و کمبود نیرو داشتیم اما کم کم با آماده شدن همه و از زیر قران رد شدن نفرات توسط روحانی گردان و سوار شدن همه ی افراد به اتوبوسها، مهیای رفتن به سمت خط، برای عملیات شدیم.

پ ن 12/12/93

* اسم مسئول گروهان یادم افتاد حسین چاوشی. نازنینی بود و هست. اینم عکسش نفر وسط:

حسین چاووشی

اواخر جنگ قسمت دوم

بسم الله الرحمن الرحیم

عقب نشینی

هاج و واج، با بهت و حیرت غیر قابل وصفی داشتم این صحنه ها را نگاه می کردم . انگار یکی دو ساعتی، مثل برق و باد و شاید به سرعت نور گذشت، کاری جز تماشای اتفاقات اطراف و فکر کردن به اینکه بعد از پذیرش قطعنامه و با این هجوم دوباره ی عراق، عاقبت جنگ چه خواهد شد، نداشتم.

از بلبشو و آشفتگی ساعات اول کم شده بود و آتش دشمن، نه در نزدیکی ما، اما با فاصله و در اطراف، کم و بیش ادامه داشت و جاده تقریبا خلوت و کم رفت و آمد شده بود. در همین حین چند تا تانک از طرف اهواز ، روی جاده ی اسفالت و به سرعت و بسیار سراسیمه به سمت ما آمدند. وقتی تانک سر ستون این ستون زرهی رسید، ایستاد و خیلی سریع دریچه ی بالای برجک تانک باز شد و یکنفر سراسیمه پرسید: "عراقی ها! عراقی ها کدوم طرفند؟" دویدم نزدیکتر و سمت راستش را نشان دادم و اضافه کردم: "تا یکی دو ساعت قبل، از چند کیلومتری روی این جاده ی سمت راستی، با توپ مستقیم داشتند به طرف ما شلیک می کردند." و او بی هیچ حرف دیگری، فورا برگشت پایین و دریچه را بست و تانک را به همان سمت چرخاند و بقیه هم به دنبالش به حرکت ادامه دادند. آمدن تانکها، و صدای مهیبی که حرکتشان روی جاده اسفالت ایجاد کرد، حسی از غرور و صلابت در فضا پخش کرد و قدری روحیه گرفتیم. با نگاهم داشتم آنها را بدرقه می کردم. هنوز همه ی تانکها که تعدادشان یادم نیست و شاید پنج شش تانک می شدند، کاملا توی جاده ی سمت راستی نپیچیده بودند که تانک اولی با ایست کوتاهی رو به جلو، شلیک کرد و دوباره به پیش رفت و بقیه هم با زاویه ی که به لوله ی خود می دادند با وقفه هایی به نوبت شلیک می کردند.

من ناخوداگاه داشتم فکر می کردم که یعنی همه نیرویی که توی این منطقه بود، تخلیه شد؟ کی؟! چرا موقع آمدن ما، اثری از نقل و انتقال این نیروها نبود؟! نکند گلوله های این تانک ها، بجای عراقی ها بر سر بچه های خودمان فرود آید؟! نگران بچه های کادر گردان هم بودم و مدام از خودم می پرسیدم یعنی الان بچه ها کجا هستند؟ چی شدند؟ چرا کسی دنبال من نیامد؟ بعد به خودم جواب میدادم با این حال و اوضاع حتما فراموشم کردند!

...

با دستی که چند بار روی شانه هایم برخورد می کرد به خودآمدم و به عقب برگشتم. یکی از راننده هایی بود که ما را به اینجا آورده بود. با دیدنش هم تعجب کردم و هم بسیار خوشحال شدم. فورا گفتم بقیه کجا هستند؟ گفت: "آنها به عقب رفتند و منم رفته بودم که بین راه یاد شما افتادم و برگشتم تا با هم برویم!" بی معطلی و خیلی سریع سوار شدیم و به سرعت به سمت اهواز راه افتادیم.  

بین راه رادیوی تویوتا روشن بود، مدام صدای گوینده ای را پخش می کرد که بسیار دستپاچه و نگران، مطالبی می گفت، شبیه به این جملات و کلمات: امت شهید پرور، توجه فرمایید. هموطنان عزیز، توجه فرمایید... با هر وسیله ای که می توانید خودتان را در سریعترین زمان ممکن به جبهه های جنگ حق علیه باطل برسانید که جبهه های جنگ در مناطق عملیاتی غرب و جنوب به شدت به حضور شما نیازمند است.. و مدام تکرار می کرد...عراق به سمت اهواز و آبادان در خاک ما به پیش می تازد و... از این دست حرفها و مدام هم مارش عملیات و سرودهای انقلابی پخش می شد. من با خودم گفتم لابد اهواز را برای تهییج بیشتر مردم گفت!

هوا داشت رو به تاریکی می رفت و دژبانی ارتش و سپاه و بسیج و حتا گروههای مردمی و محلی، با لباس های شخصی و اسلحه بدست، هر چند کیلومتر و گاهی هر چند صد متر به چند صد متر پست های ایست و بازرسی تشکیل داده بودند و با موانعی جاده را کلا بسته بودند. خیلی زود فهمیدیم همگی دستور دارند جلوی هر نیروی نظامی که به عقب می رفت را بگیرند. چند جا مانع عبور ما شدند و با توضیحاتی که راننده درگوشی به گوش مسئولین هر یک از این پستهای ایست و بازرسی گفت، از این موانع یکی یکی رد شدیم. من پرسیدم به آنها چه می گویی؟ گفت هیچی و لبخندی زد! اما یکجا هر چه گفت و هر چه کرد، کارگر نیفتاد و به خرج فرمانده ی یکی از ایست و بازرسی ها که سپاهی هم بود نرفت.

راننده عصبانی و دلخور آمد و ماجرا را برایم اینطور تعریف کرد که من همه جا شما را به عنوان مسئول طرح عملیات لشگر معرفی کردم تا اجازه دادند و رد شدیم  و به اینجا رسیدیم، اما اینجا دیگر آخر خط است و نمی گذارند رد شویم! گفت فکر کنم اگر شما خودتان با او حرف بزنید، شاید بتوانیم از این خان هم رد شویم. تازه فهمیدم طی این مدت به قبلی ها چی می گفته! من لباس فرم تنم بود اما فقط معاون گروهان بودم نه فرمانده طرح و عملیات لشگر! اما ناچار، آن فرمانده را به گوشه ای بردم به این بهانه که حرفم محرمانه است و قصه ی او را ادامه دادم و از چند تن از مسئولین نام بردم و از عملیات گفتم و حرفهایی زدم که بقدری موثر افتاد که حتا به ما برگه ای مهر شده داد تا دیگر کسی جلوی ما را نگیرد، باقی ایست و بازرسی های مسیر  را با همین برگه طی کردیم در حالیکه شب شده بود و کنار جاده، نیروها و ادوات و ماشین آلات، پشت سر هم متوقف مانده بودند و ما به سرعت هر چه تمامتر داشتیم به اردوگاه بر می گشتیم و قرار بود که چند ساعت دیگر و شاید نیمه شب دوباره برگردیم.

ادامه دارد

اواخر جنگ

بسم الله الرحمن الرحیم

شناسایی

از ستاد فرماندهی لشگر به گردان ما که تازه از غرب (ماووت) به جنوب (اردوگاه کرخه، سد دز) آمده بود اطلاع و ماموریت دادند که چون عراق طی عملیاتی از جنوب رخنه کرده، ما وظیفه داریم برویم و او را به عقب برانیم. بله اواخر جنگ ما توی گردان زهیر به فرماندهی تقی خلج، معروف به تقی چریک، ماموریت داشتیم، نیروهای عراقی را که بعد از قبول قطعنامه 598 از سوی ایران، به علت کمبود نیروی خودی، جرئت و جسارت پیدا کرده بود و تک همه جانبه ای را شروع کرده بود، پس بزنیم.

شهید تقی خلج فرمانده گردان زهیر

کادر گردان (به جز تقی و بیسیم چی او) به همراه فرمانده های گروهانها و ما معاونین و همه ی مسئول دسته ها، سوار بر دو تا تویوتا شدیم تا همه با موقعیت جغرافیایی منطقه و محل عملیات آشنا و نسبت به عملیات کاملا توجیه شوند. من چون قبلا، چندین بار توی این منطقه بودم و آشنایی کافی به آن داشتم وقتی توی ایستگاه حسینیه برای اقامه ی نمار ایستادیم، بعد از نماز به معاون گردان گفتم که من همین جا می مانم تا شما بروید و برگردید و موکدا به او و چند نفر سپردم که مرا جا نگذارید و وقت رفتن به دنبالم بیایید. دو سه شب بود که بخاطر جاکن شدن نیرو و نقل و انتقال و مصائب و مشکلاتش، نخوابیده بودم و حالا این موقعیت را مناسب می دیدم تا شاید تا زمان برگشت آنها بتوانم لااقل یکی دو ساعتی بخوابم. برخلاف هوای بسیار گرم مردادماه که به خرما پزون معروف است، داخل حسینیه خنک بود و من به محض اینکه دراز کشیدم و سرم را روی موکت کف حسینیه گذاشتم، بلافاصله خوابم برد.

نمی دانم چقدر گذشت، اما با صدای انفجارهای پی در پی و شکستن مداوم شیشه های پنجره های حسینیه و لابد بخاطر وجود حجم انبوه دود که امکان نفس کشیدن را گرفت، هراسان و در بهت و حیرت از خواب بیدار شدم. همه جا تاریک و پر از دود بود. ساعت را گم کرده بودم و نمی دانستم چه ساعتی از روز و یا شب است! وقتی از حسینیه به بیرون پریدم و به اطراف نگاه کردم فهمیدم دو سه ساعتی از ظهر گذشته و تازه بعد از گذشت دقایقی بود که توانستم بخاطر بیاورم که اصلا کجا هستم و چرا اینجا آمدم؟

ایستگاه صلواتی نزدیک حسینیه

از سمت شلمچه و سه راه شهادت هر کس با هر وسیله ای که در اختیار داشت به حالت فرار سوی ما می آمد. زیل ارتشی لاستیکش ترکیده بود و داشت دود میکرد و همچنان بدون توقف گاز داده و پیش می آمد و کامیون های ریو پر بود از سربازهایی که با فریاد می گفتند، "برید!" "فرار کنید"! آی فا ها با بارهای کج و کوله و یا خالی داشتند، همگی از مهلکه فرار می کردند

جیپ های میول، تند و تیزتر از بقیه ی ماشینها در رفت که نه! فقط در حال آمد بودند. راننده های تویوتاها، انگار که فراموش کرده باشند دنده عوض کنند، ماشینهایشان را با دنده ی یک و دو نعره کشان از مهلکه دور می کردند و بارشان هر چه که بود بالا و پایین می پرید و عده ای از سربازها در حالی که ساک و وسایل شخصی خود را به سختی روی دوش می کشیدند، پای پیاده می دویدند و هوار هوار می کردند "فرار کنید". آن دور دست ها یعنی در عقب این بلوا و آشوب می شد دود پی ام پی ها و تانکها و آتش دهانه ی توپ این تانکها را به عینه و بدون دوربین هم دید که داشتند به سمت ما شلیک می کردند و من لحظه به لحظه بر بهت و حیرتم افزوده میشد، وقتی در ذهنم فاصله ی عراقی ها را تا این نقطه و بر اساس نقشه ای که بخاطر سپرده بودم محاسبه و مرور می کردم و به خاطر میآوردم که حتا توپهای فرانسوی با آن برد افسانه ای تا چندی پیش قادر نبودند به اینجا برسند و بر روی تاسیسات و اردوگاهها و جاده آتش بریزند و حالا تانکهای عراقی را می شد شاید در فاصله ی سه چهار یا پنج کلیومتری ایستگاه حسینیه به چشم دید! باور کردنی نبود. تمام نتایج عملیاتهای بزرگ طریق القدس، فتح المبین و بیت المقدس و عملیاتهای ریز و درشت دیگر از دست رفته محسوب می شد. بله بعد از هشت سال دوباره به اول جنگ برگشته بودیم.

ادامه دارد