حکایت پیرجمال

بسم الله الرحمن الرحیم

به دلایلی هنوز تهران هستم و اینترنت هم ندارم! خلاصه کنم که از آنجا مانده و از اینجا رانده ام فعلا!

با خودم فکر کردم این چند روز را به بطالت نگذرانم. پس کتاب مقامات جامی را دست گرفتم که کاری مفید بکنم و کتابی بخوانم و لااقل حظی معنوی ببرم! اما این کتاب که از عبدالواسع نظامی باخرزی است و با مقدمه، تصحیح و تعلیقات نجیب مایل هروی نوشته شده که الحق و الانصاف مقدمه اش از حیث رعایت عدالت و انصاف و دوری از عداوت و کینه و یا دلدادگی و شیدایی، بسیار بهتر از متن کتاب است، اوضاع معنوی مرا طی سه روز گذشته نه تنها خوب نکرد که حالم بد و بدتر شد! بگذارید به جای طول و تفصیل دادن ِدلیل این گفته ام، شمه ای از کتاب را برایتان بیاورم تا هم با نحوه ی کتابت این کتاب آشنا بشوید و هم از خلالش، مقصودم را بهتر مطلع گردید:

حکایت پیر جمال

و در آن اثنا پیری بدسگال از گوشه نشینان شهر شیراز مشهور به پیر جمال، که سخنان متفرق در صورت رسائل مرتب می گردانید، چنان که به هیچ طریق میان عبارات عربی و ترجمه ی فارسی و نظمی که به هر موضع ایراد کردی مناسبت و ارتباطی متصور نبود؛ و اما بعضی از جهله ی آن ولایت که به صنعت کتابت و تذهیب و جدول و تجلید امتیازی داشتند رسائل مهمل او را به تکلف هر چه تمامتر به درجه ی تکمیل رسانیده در صورت تحف و هدایا به هر شهر و ولایت می فرستادند. از آن جمله نسخه ای که به رسم پیشکش به مجلس سلطان خلیل پسر اوزن حسن فرستاده بود، از موصِل آن سوال کرد که چه مبلغ به اخراجات زیب و زینت آن مصروف گشته؟ در جواب آن چنین گفت که مبلغ پانصد دینار کپکی تقریبا. پس خدمت شاهزاده فرمود که خاطر ما به قبول این رساله تلقی نمی نماید، موازی آن مبلغ به جهت شاهزاده نقد کرده، فرستد تا به شرف ارتضای شاهانه اقتران یابد. و در آن سفر جمعی کثیر از پسران صبیح الوجه در کسوت ارادت با وی ملاقی شده به لسان اجرای معارف پیوسته می گفت که ما در مقام غلبه ی محبتیم، و اینها همه جمال الله اند. و چون خدمت درویش و اصحاب وی باجمعهم در لباس مرتب از پشم شتر بسر می بردند آن حضرت به ازای کلمات او چنین فرمودند که رابطه ی خصوصیت بر این وجه است که اینها جمال الله اند و شما جِمال الله اید. و بالاخره تمام آن پسران که از مملکت فارس همرکاب او روی نیاز به طرف صحرا نهاده بودند بر بساط تردّد و تودّد پیاده ماندند و آن شیخ پرتلبیس در آن صحرای بی پایان سخره ی شیطان و مسخر ابلیس گشت. و وی را گروه انبوه از مریدان بی تمیز بودند که به زبان بلاهت چنین در می نمودند که هر فیضی که از جانب مبدا به فراز و نشیب این عالم صورت می رسد همه از ممرّ ِ فیضان وی است، و آن حضرت در مقام مباسطه جواب ایشان بر این وجه می فرمودند که واقعا به قلیل و کثیر هر فیضی که از ممرّ ِ افاضه ی ایشان بر این وجه تواند بود نمی خواهیم. و چون در آن ایام قصیده ای عربی بر حسب عادت در نعت حضرت رسالت – صلی الله علیه و آله السلام – گفته بود و بعضی از آن ابیات بالکلیه از ضبط  و ربط مفهوم، مثل کلام محموم عاری می نمود شُرَفای حرمین – زادهما الله شرفا – به زبان تعرض به عرض مکاوحت درآمده، متوهم شد و از روی عجز و نیاز التجا به میامن ِ آثار حفظ و حراست آن حضرت نموده به وسیله التفات ِ ایشان از آن ورطه ی هایل امان یافت.

و از احاسن اتفاقات آن که در آن سال، حوالی شهر حلب – که از مضافات شهرستان مصر است – به واسطه ی صدمات قهر اوزن حسن غارت تمام یافته بود، رای امرای آن مملکت در قافله ی مصر اقتضای آن می نمود که قافله ی بغداد را در مقام انتقام داشته، تمامت ِ اموال و وَجهات ِ ایشان را یک باره عرضه ی غارت و تاراج گردانند. و چون این خبر از زبان خبرگیری از روی تحقیق به سمع شریف آن حضرت رسید بی مجال توقف پیش از رسیدن آن گروه روی شهامت و حزم به راه آورده به استصواب شُرفای مکه ی مبارکه خاطر شریف به تدارک آن تفرقه ملتفت گردانیدند تا مرآت ِ ضمایر ِ همگنان از زنگ ملال آن جلا پذیرفته همه را از آن ورطه ی هایل نجات کلی کرامت گشت، و کافه ی خلایق شادمان و مستبشر گشته، شکرها گذاردند و شکر آنها به تقدیم رسانیدند.

نقل شده از صفحات 180 و 181 کتاب مقامات جامی منتشر شده از سوی نشر نی چاپ اول 1371

من پیش از تایپ مطلب، نام پیر جمال را جستجو کردم و به اینجا رسیدم و درباره اش چنین خواندم:

ارتباط طریقت پیرجمال و سهروردی

سلسله ارادت و اتصال طریقت پیرجمال، از طریق پیر مرتضی، به چند واسطه، به شیخ ابوالنجیب عبدالقاهر سهروردی می رسد. [۱۵] [۱۶] لذا سلسله‌ای که به پیرجمال نسبت داده‌اند، به «پیرجمالیه» یا «جمالیه» شهرت یافته است و آن را یکی از سلسله‌های منشعب از سهروردیه دانسته‌اند. [۱۷] [۱۸] [۱۹] به قولی [۲۰] [۲۱] این سلسله در ایران از شعب دیگری که به سهروردی منتهی می‌شده معروف‌تر بوده، و تعلیمات شیخ فخرالدین عراقی را نیز همین سلسله در ایران منتشر کرده است.

مذهب پیرجمال

پیرجمال از ائمه علیهم‌السلام و خلفای راشدین با احترام یاد کرده، اما گرایش شیعی وی بیش‌تر بوده و این نکته از نوشته‌ها و تألیفات او بخوبی روشن می‌شود، وی در تمجید ائمه شیعه ، بویژه حضرت علی و امام حسین علیهماالسلام، القاب بسیاری به کار برده است، [۴۰] [۴۱] [۴۲] [۴۳] و در دیوان او [۴۴] [۴۵] [۴۶] [۴۷] [۴۸] نیز اشعاری در منقبت چهارده معصوم علیهم‌السلام وجود دارد.

ذم و تحقیر پیرجمال

عبدالواسع نظامی باخرزی، [۴۹] همراه با ذم بسیار پیرجمال و آثارش، و نیز فخرالدین صفی، [۵۰] از دیدار جامی و پیرجمال، حکایت‌هایی نقل کرده و نوشته‌اند که جامی او را قدح می‌کرده است و شاید تمایلات شیعی پیرجمال بوده که جامی (پیرو طریقه نقشبندیه ) را به تشنیع و تحقیر وی واداشته است.

...

حالا فکر کنم که بتوانید بفهمید که چرا با خواندن این کتاب حالم خوب نشد! وقتی مدعیان دیانت و تقوی و طریقت و عرفان و سیر و سلوک به جای اعتصام به حبل الله، چنین حب و بغض هایی داشته اند، که یکی را مقامات می نوشته اند و دیگری را اسیر تلبیس ابلیس می خوانده اند، از مردم عادی و عامی چه انتظاری جز عداوت و دشمنی می توان داشت؟

اما ناگفته نماند که کتاب خارج از این حب و بغض ها از حیث کتابت و نقل احوال جامی و حوادث سده های هشتم و نهم و اوضاع و احوال ایران بعد از حمله ی مغول و تاریخ عهد تیموری که آن را قابل قیاس با ایتالیای عصر رنسانس دانسته اند، بی اندازه واجد اهمیت و ارزش است. مثلا در کل صفحه ای فقط از عنوان مشاغلی نام برده که خود خواندن صورت اسامی این مشاغل در شهر هرات آن دوره تعجب و در عین حال تحسین برانگیز است به خاطر فراوانی و تعدد و گوناگونی حِرَف و صنایع و مشاغل! اگر خوشتان آمد، این کتاب را تهیه کرده و بخوانید.

 

کفایت

بسم الله الرحمن الرحیم

خدایا در تمام دنیا و آنچه در اوست، تنها خشنودی من فقط این جمله ی توست و از شر همه ی دنیا، به این گفته ات پناه می برم. تو مرا کفایت کن.

الیس الله بکاف عبده 

سلام و عرض ارادت و بسیار ممنونم و شرمنده!

در اطاعت امر شما دوستان خوبم خواستم با این مطلب کوتاه بگویم که هستم و می نویسم. البته نه مثل قبل!

اتمام ساخت خونه باغی

بسم الله الرحمن الرحیم

با اتمام کار بنایی ساختمان خونه باغی با سفید کاری داخلی، روز دهم خرداد با خانواده رفتیم تا خونه رو تمیز و قابل سکونت کنیم و بنا داشتیم تا شب نشده حتا اگر شده به طور موقت اتاقی را تمیز کنیم که شب را همانجا بخوابیم. تمام خونه پر بود از خاک و گچ و اضافه ی مصالح. با در و پنجره هایی که احتیاج با سمباده و رنگ داشت و و فاقد شیشه بود. تانکر بالای ساختمون نصب نشده بود و به لوله کشی داخلی وصل نبود. فاضلاب باید از طریق لوله به چاه وصل می شد. آب آشامیدنی نداشتیم و باید به نزدیکترین چشمه می رفتیم و دبه هایی رو پر از آب می کردیم...خلاصه خیلی زود شب از راه رسید و با وجود کار بی وقفه و تلاش بسیار، تمام مساعی ما آنروز نتیجه ی ملموسی نداشت و جز اتاقی که از گرد و خاک پاک شده و مفروش به زیراندازی شده بود کاری چندان از پیش نرفت. بله برآورد اولیه غلط از آب درآمده بود و شب به نیمه رسیده بود و به ناچار خسته و کوفته باید می خوابیدیم. خواب که چه عرض کنم خودمان را در معرض نیش حشرات قرار دادیم. پنجره هایی که با کاردک و فرچه سیمی و سمباده از گچ و خاک و سیمان پاک کرده و به بعضی آستر رنگ هم زده بودیم کاملا باز بود و با روشن کردن چراغ انواع حشرات ریختند داخل خانه. فکر نمی کنم حتا موزه ی حشرات امریکا هم این تنوع از حشرات را به خود دیده باشد! حتا توی خونه با یک رتیل بزرگ مواجه شدیم که به سرعت موشک حرکت می کرد و با هر جان کندنی بود جانش را گرفتیم! تا خود صبح هیچ کس نخوابید و فقط بعد از طلوع آفتاب و روشن شدن هوا و پیش از تابش گرم خورشید بود که توانستیم چرت کوتاهی بزنیم.

ساخت سکویی با آجر و ملات در پشت بام برای گذاشتن منبع دوهزار لیتری آب، مستلزم کشیدن مصالح با طناب و سطل بود. کشیدن یک سطل پر از یک بیل ملات سیمان با طناب نازک حتا با دستکش کار هم، دستها را متاذی کرده و می بُرید. به هر سختی بود طی هفت ساعت بی وقفه کار ساخت این سکو زیر تابش شدید آفتاب انجام شد و پای پسرم از دو نقطه در رفت که به کمک راننده ی بولدوزر که الیگودرزی بود چند ساعت بعد جا افتاد اما باد و تورم شدیدش نخوابید. هر دو از پای راست شل می زدیم و کار سخت تر شده بود. من گر چه بالا رفتن از دیوار با همه ی سختی که داشت را انجام دادم اما پایین برگشتنش برایم محال شده بود و بالای پشت بام کاملا گیر کرده بودم. ارتفاع بیش از چهار متر، بلندتر از آن بود که بتوانم پایین بیایم. همسرم و پسرم رفتند نردبان بلند و سنگینی را از خانه ی برادر خانمم از چند صد متری و روی دوش آوردند تا بالاخره توانستم پایین بیایم. به محض پایین امدن، نصب شیر آلات سینک و روشویی و حمام را انجام دادیم و با گذاشتن تانکربر روی سکویش و انجام لوله کشی و اتصالش به منبع کار به آخر رسید اما باد و طوفان شدیدی شروع شد و تانکر خالی را از جایگاهش کند و با خود برد و لوله ها شکست. دوباره می بایست کار از اول انجام میشد!

از نهر آب باید آب را به آب انبار می رساندیم تا بتوانیم تانکر را با پمپ آب پر کنیم و پر شدن آب انبار ساعتها وقت و شلنگی بسیار بلند لازم داشت که نداشتیم و از برادر خانمم به امانت گرفتیم و ... لوله ی فاضلاب را در ساعاتی نزدیک به غروب آفتاب به چاه وصل کردیم و زمین را کنیدم و پوشاندیم و همسرم و عروسم هم طی این مدت خانه را رُفتند و روبیدند و پنجره ها را سائیدند و رنگ کردند و خانه را تمیز کردند.در همین اثنا یعنی در میان گرد و خاک ناشی از طوفان بود، که دوتا دخترم و دامادم بهت زده از طوفان، چون ملائکه ای از راه رسیدند و بعد برادر خانمم و پسرش برای کمک آمدند و زود دست به کار شدند و شیشه ها را انداختند و دستگیره ها را بستند و اتصالات شکسته لوله کشی را در نبود قطعات یدکی، ترمیم کرده و مجددا به تانکر وصل کردند. بنا بود از ویترینهای مغازه فعلا و به طور موقت به عنوان کابینت استفاده کنیم و خورد و خوراک و ظرف و ظروفی که توی دوتا ماشین لب به لب چپانده بودیم را در آنها جا بدهیم اما این قفسه های آهنی زنگ زده بود و احتیاج به رنگ داشت. رنگش زدم و ادامه اش را به عروس و دخترم سپردم...

 طول و تفصیلش ندهم که در عرض دو سه روز خانه ایی را که تازه بنایی اش تمام شده را با کاری جهادی، بی وقفه و خستگی ناپذیر قابل، سکونت کردیم. فراموش کردم بگویم که در حین رفتن بر سر زمین پسرم با راننده ی بولدوزر شرکت راه سازی برخورد کرده بود و از او خواسته بود بر سر زمین حاضر شده و برآورد قیمتی کند تا ببینیم با چه هزینه ای می شود از شر آن تپه که بسان کوه وسط زمین ما قرار گرفته می شود زمین را تسطیح کرده و آماده ی کاشت نهال کرد. فردای روزی که رسیدیم صاحب بولوزر و راننده اش آمدند و قول و قرار گذاشتیم و از فردا کار شروع شد. همینقدر بگویم که یک روز طول کشید تا بولدوزر توانست راه باز کند و برود بالای تپه! بهد از آن بود که هی خاک را از بالا ریخت پایین و حقیقتش را بگویم بسیار عمگین شدم که با اینکار از ارتفاع تپه کم شده اما به وسعتش ساعت به ساعت داشت اضافه می شد و اگر بنا بود سطح زمین از آنچه که هست بالاتر برود سوار کردن آب بر آن ناممکن خواهد شد. راننده ی بولدوزر که جانبازی بود و با هم دوست خوبی شده بودیم مدام می گفت نگران نباش درستش می کنم و هی خاکها را از بالا و در مقیاس بسیار زیاد می ریخت پایین!...


زمین شیب نسیتا تندی داشت به طوری که در انتهای زمین ارتفاعش حدود یک متر و در جاهایی بیش از یک متر بالا آمد.

اما با وجود این تپه، سفت و محکم بر سر جای خود ماند و تنها از ارتفاعش قدری کم شد. در هر حال قسمت عمده ی زمین بعد از چهار روز کار بولدوزر صاف شد و شخم هم زده شد و الان آماده است که بروم و نقشه ی باغ را با خط کشی توسط بند و گچ بر روی زمین مشخص کنم و جوی ها را با بیل در بیاورم و جای هر نهال را گودالی بکنم که آماده باشد برای کاشت نهال. خود اینکار زمان زیادی می خواهد به ویژه اینکه زمین دارای سنگهایی است که گر چه بعضی از سنگهای بسیار بزرگی را که در دل زمین بوده را بولدوزر درآورده و در انتهای زمین به عنوان سیل شکن کار گذاشته است، اما سنگهای ریز و درشت بسیاری مانده که باید به خارج از زمین منتقل شود و این کار دست و فرغون است. کار سنگینی است و تلی از سنگ را در انتهای زمین خواهد ساخت که در آینده می توان از آن برای دیوار کشی به دور باغ استفاده کرد.

همه ی اینها را گفتم که با وجود طولانی شدنش، میبینم خیلی حرفها و کارها هم ناگفته مانده. اما در همین فرصت می خواهم از شما دوستان خوبم عذرخواهی کنم. چون که زندگی وبلاگی من یکطرفه شده به این نحو که من با گذاشتن پستی شما را به زحمت انداخته و شما هم لطف کرده و می آیید و ابراز لطف و محبت می کنید. این چه کاری است که حتا فرصت نمی کنم کامنتها را جواب بگویم و شرمنده ام که برای عرض سلام هم نمی توانم به وبلاگ شما سر بزنم. به همین خاطر تصمیم گرفته ام برای مدت نامعلومی وبلاگم را تعطیل کنم تا کسی چشم انتظار نماند و نباشد،لطفا همه ی بدی های مرا به خوبی خود ببخشید و حلالم کنید و عذرم را بپذیرید و رخصت و اجازه بدهید که تا مدت نامعلومی نباشم. خدا پشت و پناه و نگهدار همه ی شما

روزهای سخت بیخوابی!

بسم الله الرحمن الرحیم

از بعد از ظهر روز یکشنبه سوم خرداد که رفتم سر زمین تا نیمه شب دیشب نهم خرداد که ساعت دو و نیم برگشتم، شش روز طول کشید، اما همین شش روز مرا یاد روزهای سخت جنگ انداخت. روزهایی که در شرهانی هفت شبانه روز نخوابیدم!

راستش فضای دور و اطراف ما در سر زمین، از کوه و تپه چاله ها گرفته تا غبارهای پراکنده در اطراف که با رفت و آمد ماشین های راهسازی و موتور و تراکتور و وسایل نقلیه ی عبوری بر سطح جاده ی خاکی را با وزش باد گرد و خاک در فضا پخش می کند و دود و بوی باروت و گرد و خاک ناشی از انفجار توپ و خمپاره را در صبح های وهم انگیز و غروب های دلگیر در دره های میان کوه ها در حد حائل دو جبهه در مناطق عملیاتی را به ذهن متبادر می کند و تاریکی مطلق سیطره یافته بر شب که به خاطر نبود برق ما را احاطه کرده است و انبوه بیکران ستاره های آسمان که از فرط نزدیکی به زمین سر به آستان زمین می سایند تا گرمای شدید ناشی از تابش بی وقفه ی آفتاب داغ روزانه و نسیم عصرگاهی و باد شدید شبانگاهی که هر چه به صبح نزدیکتر می شود به سوز سرمای بیشتری مبدل می شود بطوریکه سراسر بدن را از سرما به رعشه در می آورد و مگس های سمج، روزها که بر سطح عرق کرده و شور دستها و پیشانی و گردن می نشینند و یا مدام دور لاله ی گوشها می چرخند و وزوز می کنند و پشه خاکی های آزار رسان شبها، که بی سر و صدا بر روی قسمتی از بدن که بی روپوش مانده می نشینند و نیش گزنده ی خود را در قسمتی از اندام فرو می کنند و خارش سوزناک و عجیبی به وجود می آورند و کلافه و خسته و بی خواب، تلاش مضاعفی را برای پوشاندن آن قسمت را باعث می شوند و خواب و آسایش را بالکل از فردی که تلاش دارد ساعتی بخوابد، می گیرند و به این ترتیب نمی گذارند که لااقل شبها خواب راحتی داشته باشد و خستگی کار سخت روزانه را از تن بیرون کند و خلاصه بی آبی و کمبود خورد و خوراک و تحلیل رفتن قوای جسمی و روحی، همه و همه مزید بر علت شده که هر بار از سر زمین بر می گردم خاکی و غبارآلود مثل زمانی باشم که از جنگ بر می گشتم؛ خسته و کوفته و بی خواب با بدنی آش و لاش از سوز آفتاب و گزش حشرات و ...

بله دیشب که رسیدم تا ساعت شش غروب یکسره خوابیدم و وقتی بیدار شدم که داشتم از سرمای کولر به خود می لرزیدم! هر چند بعد از مدتی خواب راحتی کردم و آسوده و بی دغدغه ی نداشتن آب و نان و سنگ و گچ و سیمان ِسنگ کار و گچکار، حتا فارغ از خورد و خوراک خودم، خیلی خوب خوابیدم، بعد از بیدار شدنم، خستگی و پا درد کهنه ام و کوفتگی بدنم، دارد خودی نشان می دهد. زخم های ناشی از خارش محل گزش حشرات را هم با مالیدن کرمهای مخصوص التیام می دهم تا بتوانم با بازیابی قوا، دوباره فردا یا پس فردا برگردم. گاهی به هنگام کار و بی توجه به خود، خراشها و زخمهایی به خود وارد کرده ام که اصلا نمی دانم کجا و چگونه این زخم ها پیدا شده است! به هر حال این یک هفته ی گذشته بر خلاف همیشه، سخت تر بود و با خستگی و بی خوابی بیشتری گذشت. بله خسته ام اما همانطور که گفتم آن یک هفته ی سخت، جنگ در منطقه ی شرهانی را به یاد من انداخت. یک هفته ای که پوتین از پایم درنیاوردم و ناخن یک انگشت پایم برای همه ی عمرم سیاه شد، یک هفته ی که حمام نگرفتیم وتمام مدت از نعمت آب جز بزای خوردن محروم بودیم و گرمای طاقت سوز روز و مگس هایش و سرمای جانسوز شب و پشه هایش و نداشتن ملزومات و پتو و سرپناه، بسیار آزارمان داد. البته که نباید ناگفته بماند که با وجود همه ی این حرف ها، خاطراتش تا آخر عمر با شیرینی خاصی در ذهنم ماندگار شده و حتم دارم خاطرات این روزها نیز چنین خواهد بود.

فیلم مستند!

بسم الله الرحمن الرحیم

از عنوان مطلب این اشتباه برداشت نشه که مقصودم اینجور فیلم هاست که به وفور توی خونه دارم، بلکه مقصودم یک فیلم مستند واقعیه چون میدونستم که با مرخصی یکروزه فرصت کمی خواهم داشت ترجیح دادم به جای نوشتن توضیحات و گذاشتن عکس از کارهای انجام شده ی خونه باغی توی زمین، اینبار فیلم بگیرم و براتون به نمایش بگذارم خب اینم فیلم مستند

دیروز که داشتم برمی گشتم تهران این دو نفر رو دیدم و با خوشحالی از ماشین پیاده شدم و رفتم به دیدنشون، اما نمی دونم چرا خیلی دمغ بودند و برام قیافه گرفتند؟! خلاصه که اصلا تحویلم نگرفتند!

خونه باغی 1

خونه باغی 2

هنوز تموم نشده و برای حسن ختام یک نمایش ویژه هم داریم! اما چند تا شرط داره. اگر هنوز از باز کردن پسته های دهن بسته خسته نشدید و اگر شارژ اینترنتتون تموم نمی شه و اگر از سر و صدا و قیل و قال شهری دلزده اید  و دلتون شنیدن یک نوای خوش میخواد این فیلم رو هم ببینید