من و پروتزم! همین حالا و یهویی!

بسم الله الرحمن الرحیم

چند ماه گذشته روی زمین به بنایی و آماده سازی زمین مشغول بودم. کار با بیل و کلنگ و درآوردن و حمل سنگ های کوچک و بزرگ و گاه بسیار سنگین با فرغون، هر لحظه مرا در این بیم نگه می داشت که نکند پروتزم بشکند و در میان این بیابان زمینگیر شوم. بله طی مدتی که سر زمین بودم یکی از دغدغه ها و نگرانی های من شکستن پروتزم بود، پنجه ترک برداشته بود و هر آن امکان شکستنش بود. برای همین هر وقت قصد رفتن به زمین را داشته باشم دو عصای مچی و پروتزی به عنوان پای زاپاس با خودم میبرم.

پروتز - پای مصنوعی

یکبار که به کتابخانه ای توی پارک نزدیک به خانه رفته بودم تا کتابی به امانت بگیرم، در حین راه رفتن، پیچ پروتزم شل شد و پنجه اش به این سو و آن سو چرخید و چون پیچ از جنس فنر و خشکه بود به یکباره شکست. پنجه از پایم جدا و به گوشه ای پرتاب شد. زیر پای من به طور ناگهانی خالی شد و این باعث شد سکندری رفته، تلو تلو بخورم و به شدت و با سر و صدا با زمین برخورد کنم! عابرینی که توی پارک تردد می کردند، ناگاه با مردی مواجه شدند که ساق پایش از مچ جدا و قطع شده و پنجه ی پایش توی لنگه کفشش در گوشه ای به عابران دهان کجی می کند و خودش هم روی زمین ولو شده است و می خندد، اثری از خون و خونریزی هم نمی دیدند! هاج و واج و متحیر مانده بودند که این ترمیناتور ورژن جدید، از کجا نازل شده؟ با خنده و توضیحی کوتاه، آنها را متوجه کُنه ماجرا کردم تا از شوک آنچه دیده بودند، بیرون بیایند. بلافاصله دو نفر از مردان، کمکم کردند تا برخیزم و خودم را به موتورم که دم در ورودی پارک گذاشته بودم، برسانم. موتور را برایم هندل زده و روشن کردند. سوار شدم. و پنجه را به ترکبند موتور بستم و از ایشان تشکر و خداحافظی کرده و به سرعت از زیر نگاه ترحم آمیزشان فرار کرده و خودم را به خانه رساندم و با تعریف کردن داستان، کلی با خانواده خندیدیم. فردایش بوسیله ی آژانس و به کمک پروتز دیگرم که مشکلاتی داشت و دارد، برای اخذ مجوز تعمیر پنجه به چند جا مراجعه کردم و ظرف یکی دو روز و رفتن به نقاط مختلف فهمیدم که طی جابه جایی های مکرر، این بار اصلا به کجا باید مراجعه کنم! نهایتا آدرس گرفتم و به مرکز اورتز و پروتز رفتم و مهندسان، پنجه ی شکسته و معیوبم را با پیچ و مهره و پنجه ای نو عوض کردند تا دوباره قادر باشم با فراغ بال و اطمینان خاطر و آسودگی خیال، راه بروم. در گنجه ی خاطراتم، مثل این خاطره چند تایی وجود دارد!

این یکی دو ماه اخیر که در طی چند نوبت به مرکز اورتز و پروتز در حال رفت و آمد بودم، ذهنم درگیر خیلی اتفاقات بود که توی کشورم و طی سالهای گذشته افتاده است. و بیش از همه دولت پاکدست و اختلاسهای نجومی، دزدیهای کلان، بیداد کردن رشوه و ارتشاء، بیکاری جوانان و اوضاع بد زندگی مردم و ناهنجاری های بسیاری که در تمام شئون زندگی آنها، رسوخ کرده و پیدا شده، فکرم را دائما، از نقطه ای به نقطه ی دیگر، به رفت و آمد و نوسان وامیداشت. وقتی داشتم این عکس را می گرفتم یاد عکسهایی افتادم که این روزها انداختنش از سوی سلبریتی ها باب شده، "همین حالا و یهویی" هایی که کنار برج ایفل یا توی بنز و بی ام دبلیو و پورشه می اندازند و یا توی سواحل مدیترانه و یا به هنگام راه رفتن روی دیوار چین انداخته می شود.

قبلا راجع به پروتزهایم نوشته بودم* و این بار هم با خودم گفتم من هم عکسی همین حالایی و یهویی بیندازم! این هم عکس! عنوانش هست:

"من و پروتزم همین حالا و یهویی!"

من و پروتزم همین حالا و یهویی

بنا نداشتم سراغ ساخت پروتز بروم، چون هر بار ساخت پروتز تازه، نیاز به قالب گیری مجدد دارد و گاهی قالبهایی که توسط مهندسان گرفته می شود، بسته به خلق و خوی و وضع مزاجی هر کدام و روحیه و توان و تخصصشان، سالم و یا معیوب از کار در می آید و به تبع قالب معیوب، پروتزی که ساخته می شود، مخل آسایش و سوهان روح جانباز می گردد! به همین خاطر تا بشود نباید سراغ ساخت پروتز جدید رفت که پروسه ای وقت گیر و طولانی و از بین برنده ی اعصاب است.


سالن تمرین مرکز ساخت اورتز و پروتز

این دفعه پنجه ی پروتز قبلی را که شکسته و از بین رفته بود را تعویض و نو کردم و بعد با وجود تعمیر پروتز قبلی، با مشکلاتی، توانستم در دفتر مرکزی شرکت بیمه، مسئول صدور مجوز برای ساخت پروتز جدید را متقاعد کنم که به خاطر رشد استخوان در ناحیه ی از استخوان بریده شده راه رفتن برایم سخت و دردناک است و نیاز به ساخت پروتز جدید دارم. بالاخره از خر شیطان پیاده شد و پای نامه ام را مهر و امضا کرد!


کارمندان وظیفه شناس مرتبط با کار جانبازان، معمولا خیلی به فکر حفظ و حراست از بیت المال هستند و گاهی باید با آنها بر سر گرفتن چند متر جوراب اضافی که مصرفی غیر از پوشیدن پروتز ندارد، مجادله کرده، چانه زده و حتا داد و فغان راه انداخت. قانونگزاران تبصره ی نقض قانون را، توسل به التماس و یا راه انداختن دعوا و مرافعه و فریاد و فغان نوشته اند و با این تبصره می توان چند متر بیشتر جوراب گرفت! هر چند سراغ دارم و شنیده ام که گاهی جانباز خودش را از پنجره ای در بنیاد مرکز، به بیرون پرتاب کرده و کشته است. لابد اقدامات تبصره ای، بی نتیجه مانده و او ناچار به اتخاذ این تدبیر کرده و برای چند روز سوژه دست این و آن داده برای اشک تمساح و بعد هم روز از نو و روزی از نو!


اخیرا با سه نفر سیه چرده و تنومند، مواجه شدم که یکی روی ویلچر نشسته بود. یک پا نداشت. با هم عربی حرف می زدند. توی فرصتی که پیش آمد با لبخند از آنکس که پا نداشت، پرسیدم" سلام یا اخی، انت لبنانی یا فلسطینی؟" بلافاصله گفت: " انا عراقی" نمی دانم چرا ناخودآگاه و به یکباره لبخند روی صورتم ماسید و محو شد و با رد و بدل شدن همین جمله مکالمه به اتمام رسید! جوان بود. قاعدتا نمی توانست از نیروهای جیش الشعبی و یا حزب بعث عراق و از نیروهای صدام حسین باشد و اصلا شاید در مواجهه با امریکایی ها و یا بعثی ها و یا نیروهای القاعده و داعشی ها، پایش را از دست داده باشد. اما چون انتظار شنیدن نام عراق را نداشتم یکه خوردم و هرچند سعی کردم دوباره لبخند را به چهره ام بازگردانم اما فکر می کنم که موفق به انجام این کار نشدم. واقعا چه فرقی می کند کجا و چگونه پایش قطع شده باشد؟

کارگاه ساخت اورتز و پروتز

طی این سال ها، فلسطینی، لبنانی، سودانی، افغانی، عراقی و حتا بوسنیایی را در این مراکز دیده ام که برای دستها و پاهایشان پروتز گرفته و رفته اند و معمولا کسی از سفارتخانه هایشان آنها را همراهی می کند تا مشکل زبان برای گفت و گو نداشته باشند. غالبا به آنها مثل دیپلمات ها رفتار می شود. دیروز وقتی جانبازی قزوینی گفت که همه چیز به کام شما تهرانی هاست، نتوانستم به او بقبولانم که نه برادر من، اشتباه به عرض رسانده اند و اصلا اینطور نیست و در این مورد بخصوص هیچ فرقی با هم نداریم! این جانباز قزوینی که تا دو ماه قبل پایش از مچ قطع بود، دیرباورتر از آن بود که بتواند آنچه را شنیده و باور کرده است را از ذهن خود پاک کند. ظاهرا توی شهرستانها شایع کرده اند که امکانات زیادی به تهرانی ها تخصیص پیدا کرده که به آنها چیزی نمی رسد! چندی پیش این حرف را از یک همدانی هم شنیده بودم. جانبازی که با همسرش آمده بود و چند روزی توی تهران بودند. تا از مقدار حقوق بازنشستگی من مطلع نشد، باور نکرد که همه ی آنچه به او گفته اند دروغ محض است. بگذریم.

آن جانباز قزوینی می گفت دو ماه قبل، با نظر پزشکان و بعد از سی سال، دوباره خود را به تیغ جراحان سپرده تا پایش را از ساق ببرند. می گفت مشکلات فراوانی با پا و پروتزهای قبلی اش داشته و درد بسیاری کشیده و پایش همیشه جراحت داشته است و عمل اولی که روی پایش انجام داده بودند مسببش بوده. ده هکتار زمین کشاورزی دارند و با پدر و برادرانش بر سر زمین کار می کنند و در هر حال شاد بود که از این به بعد که سنش بالاتر رفته و تاب و توان و تحملش کم شده، خواهد توانست بهتر راه برود و  همچنان با بیل و کلنگ روی زمین کار کند. تعریف می کرد یکبار به هنگام راه رفتن روی زمینی که از آب سیراب شده بوده، پایش در گل فرو رفته و پروتز در گل مانده و پا بدون پروتز بیرون آمده و به زمین خورده است و او مجبور شده روی گل درازکش شود و پروتز را از گل دربیاورد و خودش را با مرارت و سختی زیاد، هر طور شده به خانه اش در چهار کیلومتری برساند!


ببخشید که خیلی طولانی شد! طی بیست سی سالی که به مراکز ساخت پروتز در جاهای مختلف مراجعه کرده ام، خاطرات بسیاری از این مراکز دارم. حرف در این مورد زیاد و گفتنی در این خصوص بیشمار است و فرصتی شد تا گوشه هایی از آن را به نمایش گذاشته و قدری از آن بگویم!

...

* من و پروتزهام! عنوان مطلبی قبلی و در همین باره است

پ ن:

اینجا را هم ببینید:

http://www.namasha.com/v/xhr8axGS

فیلم ساخت پیشرفته ترین دست بیونیک جهان

به یاد اون روزای باحال!

بسم الله الرحمن الرحیم

این حس که اوضاع قبلا ها، بهتر از حالا بود، از کجای آدم بیرون میاد، رو نمی دونم. توی دیالکتیک میگند همه چی داره از ساده و بسیط به مرکب میره. سادگی ها داره جای خودشون رو به پیچیدگی ها میده. شاید دلیلش همینه و ما چون که سادگی رو دوست داریم، نسبت به پیچیده شدن شون از خودمون دافعه نشون میدیم و به خاطر همینه که نسبت به قدیما از خودمون نوستالوژیک در می کنیم.

چند روزی هست که یاد تیمچه ی حاجب الدوله افتادم و مسجد حاج سید عزیز الله. یاد مسجد جامع بازار تهران و یاد مسجد جامع طسوج! مساجد قدیمی، ماه رمضون قدیما. افطاری دادن ها و افطاری رفتن های هر شب!


مسجد حاج سید عزیز الله

گمون کنم سال پنجاه و نه بود که من توی تیمچه ی حاجب الدوله کار می کردم. ماه رمضون بود و تابستون گرم. حوض وسط تیمچه و آبِ خنک و تگری ِ وسط تیمچه و سر و صورتِ من و عطش سیری ناپذیر از پاشیدن بی وقفه ی آب به سر و صورت!
ظهرها وقت نماز، مسجد سید عزیز الله توی چهار سوق، هم یک لطف و صفای دیگه داشت و نماز خوندن توش چه حال ِ باحالی می داد.

کار و گرما و انتظار برای رسیدن ِ وقت افطار، تلاوت قران، صدای عبدالباسط، ربنای شجریان و اذان موذن زاده اردبیلی از بلندگوی مسجد شاه یا مسجد امام و بدو بدو به سر بازار برای رسیدن به دکان فروش آش شل قلمکار و خوردن کاسه ای از این آش که دیگه نمیشه مثلش رو پیدا کرد!

لاغر بودم و دراز. تا به خونه برسم می شدم ماشین حمل هویج و طالبی و خربزه و هندونه و آلبالو گیلاس و بستنی اکبر مشتی. با هن و هون هی بار میزدم تا برسم خونه. سر راه وامیستادم توی یه بقالی و یه نوشابه ی شیشه ای کانادا و کوکای تگری و یخزده میریختم توی خندق بلا و بخار از تن ِگر گرفته ی خودم رو می فرستادم به هوای دم کرده ی اطراف! به خونه نرسیده هویج آب می گرفتم و بستنی می ریختم توش. توی اون لیوانای بزرگِ قده یه پارچ. اینقدر می ریختم که، آبِ هویج یخ میزد و می شد یک چیزی مثل یخ در بهشت. فالوده بستنی هم برای خودش عالمی داشت و من گاهی به جای هویج، اینو می گرفتم و می بردمش خونه! بعد از افطار و خوردن چند لیوان آب و چایی، که عطش فرو کش می کرد و نمی شد بقیه ی چیزا رو خورد. حسرت می موند و آه! اما من، آب طالبی رو درست میکردم برای روز مبادا و ساعتی بعد می خوردمش. هندونه رو قاچ می کردم و با دیدن کاسه ی بلور پر از هندونه ی قاچ شده حتا، حال می کردم. تا فردا که دوباره توی مسیر، عطش و هوس می افتاد به جونم و دوباره بار میزدم و هن هن کنان می دویدم سمت خونه.


مسجد جامع بازار تهران

 اون روزا مسجد سپهسالار یا مدرسه ی عالی شهید مطهری توی بهارستان خیلی حال می داد. یکسالی توی ماه رمضون، کارم شده بود اتوبوس سوار شدن و رسیدن به این مسجد وقت اذان ظهر. امامی کاشانی توش نماز می خوند و وارد مسجد که می شدی خنک بود و پر بود از بوی عطر و گلاب. توی تشت کولر عطر تی رز و گلاب می ریختند و سر ظهر بادِ خنک ِکولر، فضا رو دلچسب و قشنگ می کرد و چقدر حال می داد! امامی کاشانی هم برخلاف حالا، اون روزا خیلی باحال بود! اصلا همه چی خوب بود دیگه! یادمه مغازه پیش بابام که می رفتم، اول خیابون ری، چسبیده به میدون قیام، توی کوچه، یه مسجدی بود، اون مسجدم خیلی صفا داشت و باحال بود. بعد از نماز سر میذاشتیم روی فرش مسجد و زیر باد پنکه سقفی مسجد، دراز به دراز می خوابیدیم و نیم ساعتی به خواب می رفتیم و کسی نمی گفت که "هی آقا! مسجد جای خواب نیست" و چقدر این خواب نیم ساعته می چسبید. اصلا انگار مسجدای فدیم هم باحالتر بودند. گلدونای شاهپسند و شمعدونی مسجدا چقدر حال خوش کن بودند، دورتادور حوضا، ردیف به ردیف گل می دادند.


مسجد جامع طسوج

مسجد جامع طسوج با اون سادگی و حصیرهای کفپوشش که بهش آب می پاشیدند تا خنک ِ خنک می شد، چقدر با صفا بود و قدِ یه دنیا، حال می داد. بهتر از فرشهای ماشینی و یکدست و یک شکل الان مسجد ها بود. ستونهای قطور و کلفت و قدیمی و سقف کوتاه و گنبدی مسجدها خیلی قشنگتر از ستونهای سنگ کاری شده و سقف بلند و چهارگوش و کاشی کاری شده ی حالا بود. اصلا دین و ایمان قدیمی، بهتر از این دین زورکی و ایمان ِ تظاهری الان بود. باور کنید که حتا خدای قدیما باحالتر از خدای این روزا بود. کاش قدیم بود و حالا اصلا نبود. اما بازم جای شکرش باقیه که این روزا که هستیم یک روزی قدیمی میشند و شاید یه روزی بگیم، یادش به خیر! اون قدیما چقدر حال میداد! آخه باید قبول کنیم که ما الان توی قدیمای اون روزهایی هستیم که داره فردا از راه میاد!

چند درصدِ ناقابل!

بسم الله الرحمن ارحیم

بیست و پنج شش ساله به نظر می رسد. پسر بزرگ خانواده ای چهار نفره، که به کمک هم، یک مغازه را اداره می کنند. چند سال قبل این مغازه را به هنگام ساخت، به قیمت خوبی پیش خرید کرده بودند و از همان ابتدای زمان تکمیل مغازه، با قفسه بندی شکیل و تمیز، مواد شوینده و آرایشی و بهداشتی می فروشند. روزهای ابتدایی بازگشایی، مسعود غالبا پشت پیشخوان و کنار دخل، یک صندلی گذاشته بود و می نشست. برادر، مادر یا پدرش (هر کدام که بودند)، اجناس درخواستی مشتری ها را از قفسه ها پایین آورده و روی پیشخوان می گذاشتند و او نشسته، با بارکد خوان، قیمتش را به صندوق وارد کرده و پولش را نقدی و یا با کارتخوان می گرفت و اجناس را داخل کیسه می گذاشت و تحویل مشتریانی می داد که انگار عطش خرید لوازم آرایشی و بهداشتی شان سیراب ناشدنی بود! کم کم با پر کردن قفسه ها از انواع و اقسام مارک ها و برندها، جنسشان جورتر و کاملتر شد و مشتریان بیشتری را جذب کردند. با نصب یک تابلویِ روانِ ال ای دی زیبا ولی گران قیمت، ریسک بزرگی کردند، اما کارشان سکه شد و مغازه شان رونق بیشتری گرفت. به طوریکه امروز، غالبا همه ی اعضاء خانواده، تمام وقتشان را جز ظهرها که مغازه ساعاتی بسته است، در مغازه و در کنار هم می گذرانند. به خصوص بعد از اینکه مسعود، سه چهار عمل سنگین جراحی را پشت سر گذاشت، جز چند روزی که مشغول عمل و استراحت مطلق بعد از عمل بود، دوره ی نقاهت را هم در مغازه می گذراند. پدر، مادر و برادرش او را به کمک هم می آوردند و می بردند و از همان ابتدا، روی جوی کنار خیابان که سی سانت عرضش بود، پلی آهنی نصب کرده بودند که بتواند با واکر و یا به کمک دو عصای زیر بغل، جوی را به سهولت و با صلابت رد شود. اهالی محل می دانستند که در مقابل این پل هفتاد هشتاد سانتی، نباید ماشینی پارک کنند و نمی کردند، حتا اکثر اوقات، به اندازه ی یک ماشین، جلوی مغازه شان خالی می ماند تا او راحتتر، پیاده و سوار شود. جوان زیبا و رعنایی که در بالا تنه، مانند قهرمانان وزنه برداری یا بادی بیلدینگ کاران نشان می داد، اما از کمر به پایین، به شدت لاغر و نحیف بود. در واقع، پاهای بی تناسبش را، با خود می کشید. پاهایی که گوش به فرمانش نبودند و هر یک ساز خود را زده و کار خود می کردند، به طوریکه اگر مسعود به سمت شمال راه می پیمود، یک پایش به سمت شمال شرقی و پای دیگرش به سوی غرب، آن هم نه بر زمین، بلکه در هوا گام بر می داشتند!

اصابت موشک در نزدیکی خانه شان در روزهای پایانی جنگ، مادرش را به قدری ترسانده بود که او را زودتر از موعد مقرر و در هفت ماهگی و بدون آمادگی کامل، از جای گرم و نرم، پس زده و ناقص و نارس، به دنیای پر از آشوب و خطر می فرستد. در آن روزگار، به خاطر جنگ، دستگاه انکوباتور کمتر وجود داشته و برقها هم که مکرر قطع بوده. لطمات جدی می بیند و هجوم تب مننژیت هم، چون طوفان سهمگین، پاهای کودک شیرخوار و ضعیف را چون گلی نورسته به کلی از ریشه در می آورد.

تمام سالهای عمرش را تا روزهای اخیر، به سختی و بهراه رفتن معلول با عصا کمک اعضاء خانواده اش و به وسیله ی بریس و واکر و عصا راه می رفته، اما اخیرا پزشکان و جراحان، با تحمیل هزینه هایی بسیار گزاف، استخوان ها را می شکنند و با پلاتین و پیچ و مهره، کجی و اعوجاج پاهایش را صاف می کنند. حالا دیگر می تواند با تمرین و ممارست و کم کم راه بیفتد! گیرم بیست و چهار سال دیرتر! هنوز ماهیچه هایش ضعیف است و مکررا به جلسات فیزیوتراپی می رود و گفته اند بعد از فیزیوتراپی باید آب درمانی هم بکند.

این سه چهار سال اخیر، سختی بسیار کشیده، باز کردن مغازه و رفتن زیر بار قرض و اخذ و بازپرداخت وامهای سنگین، اضطراب و استرس و نگرانی از نتیجه ی کار، عمل جراحی، تهیه ی پولی کلان که جراحان می خواسته اند، را می توان، تعدادی از این دلایل و سختی ها دانست و اینکه، بعد از هر عمل جراحی، دکترش او را از تزریق مرفین و داروهای مسکن محروم می ساخته تا بلکه اعصاب و عضلاتش تحریک شده و زودتر به کار افتند، دردهای طاقت فرسا و بسیاری را تحمل کرده است. اما این روزها، روحیه اش خوب و چهره اش شاداب تر شده و لابد نقشه هایی برای آینده دارد که گاهی کنار درب مغازه شیک خود می ایستد و با مشتریان و دخترکان خوش آب و رنگ، بگو بخند می کند. می گفت خود را آسیب دیده ی جنگ می داند. به نظر من هم، کاملا حق دارد، لااقل توی راه رفتن که شبیه به من و حتا بدتر از من راه می رود! بنیاد جانبازان می تواند او را به جانبازی قبول نداشته باشد، زیرا که از جنگ زخمی نشده و درصد جانبازی به او تعلق نمی گیرد! اما آیا او آسیب دیده از جنگ نیست؟ و آیا احتمالش نیست که از سوی خدا، چند درصد ناقابل به او تعلق گیرد؟! اینطور مواقع واقعا گیج می شوم.

خلاصه اینکه با خواندن داستانهایی که در کنارم زندگی کرده و راه می روند، صحنه های دیگری از جنگ، با همه ی خاطراتی که از آن دارم، جلوه گر می شود. بله نسل جنگ، نسلی از یک برهه ی سخت از تاریخ این ملت، داستانهایی شنیدنی دارد، تنها گوشی شنوا لازم است که بشنود و به جان پذیرا گردد.

وقایع تهرانیه و اوردُز

بسم الله الرحمن الرحیم

چند روز قبل پیامکی آمد و ما را دعوت به رفتن به تئاتر کرد.

خب کور از خدا چه می خواهد دو چشم بینا. اما این خواستن دو سه روزی طول کشید توانستن شود چون تا خانم و بچه ها را راضی و هماهنگ به رفتن کنم، مدتی طول کشید.

قبلا گفته بودم که کارت تخفیف کارینو را دریافت کرده ام. ظاهرا اینبار بنا به دلایلی که بر ما روشن نشد، این دعوت تخفیف 50% نداشت و برای سه نفر کاملا رایگان بود! البته دخترم و دامادم هم با ما همراه شدند که نفری ده تومان برایشان پرداخت کردم. واقعا می ارزید. قبل از رفتن این شکلی بودم و بعد از برگشتن این شکلی شدم.

اسم تئاتر اوردُز بود. تئاتری پر از مسخره بازی و شکلک و خنده و بشکن و بالا بنداز و البته همراه با حرکات و حرفهای منشوری! خب چه میشود کرد؟ به قول حضرت حافظ فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست؟ اما زمانی بقدری سفت و سخت گرفتند که از آنطرف می افتادیم پایین و حالا هم که داریم از اینطرف می افتیم. انگار افتادن، جزء دائمی و لاینفک زندگی ماست! به هر حال با همه ی حواشی که داشت، دو سه ساعتی متفاوت با هر روز گذشت. ساعت شروع ده شب اعلام شده بود که به خاطر تداخل با افطار با تاخیر یکربع شروع شد. با چای و بیسکویت هم استقبال کردند. با استراحت ده دقیقه میان دو پرده تا دوازده و نیم ادامه پیدا کرد. خلاصه که شب خوبی بود. اصلا گاهی بد نیست کوبیدن بر طبل بیعاری که آن هم عالمی دارد.

توی متروی تهران، میان همهمه و شلوغی و رفت و آمد چشمم به میزی افتاد که انگار روزنامه هایی بر رویش انباشته شده و کسی هم سراغش نمی رود! رفتم نزدیکتر و دیدم بله. وقایع تهرانیه عنوان این روزنامه است که ظاهرا هر روز منتشر می شود. راستش تا به حال من ندیده بودم با وجود اینکه زیاد سوار مترو می شوم و اصلا این روزها، رفت و آمد توی تهران، بدون مترو و بی آرتی ممکن نیست. مدرنیته و مظاهرش هم بد نیست ها! هر چند تلفیق این مدرنیته با روزنامه ای به شکل وقایع اتفاقیه خوشتر است. به هر حال توی ایستگاههای مرکزی مترو دنبال وقایع تهرانیه بگردید که زیاد هم گران نیست و فقط دوزار است!

روزنامه وقایع تهرانیه

اینم لینکش اگر خواستید باز کرده و قسمتی را بخوانید:

http://s3.picofile.com/file/8195307100/tehran.jpg

پ ن: لینک دانلود شماره های مختلف وقایع تهرانیه

عواقب خطرناک برای مجریان دوربین مخفی

بسم الله الرحمن الرحیم

مریم خانم از وبلاگ یاد دوست یک ویدیو منتشر کرده اند به اسم: خوشا لبخند شادی آفرینان ...که شادی روید از لبخند اینان و طی آن از تاثیر مثبت ورود یک جوان شاد به مترو در جمعی کسل و خواب آلود گفته اند و من با وجود آنکه از دیدن آن ویدیو لبخند بر لبانم آمد و حالم خیلی خوب شد، اما ناخودآگاه یاد یک ویدیو افتادم که چند روز پیش توی هاردم کشف کرده و دیده بودم و نمی دانم که از کجا به هاردم رسوخ و ورود پیدا کرده! در هرحال بهانه شد با اینترنت دار شدنم این ویدیو را بگذارم تا ببینید تا یک وقت هوس نکنید که مجری برنامه های دوربین مخفی بشوید!