واقعاً چرا فکر می­کنی که من خودم چیزی دربارۀ مضرّات چاقی نمی­دانم؟ چرا خیال می­کنی پیامبری هستی که خدا برای هدایت چربی­های بدن من فرستاده است؟ واقعاً چرا شما مانکن­ها خیال می­کنید بیشتر از ما چاق­ها می­فهمید؟»امّا فقط لبخند می­زنیم، با ادب شماره را می­گیریم و تشکر می­کنیم. چون اگر اعتراض کنیم به القابی مانند خیکی، نفهم، بی­فرهنگ، عقده­ای و امثال اینها متهم می­شویم. این رفتار را کی دیدم؟ کجا دیدم؟...آها!توی تلویزیون! توی فیلم­ها و سریال­های خوب تلویزیون که شخصیت­های خنگ­شان معمولاً چاق هستند! همان­هایی که از بچه­های دیگر کتک می­خورند؛ در مدرسه بدترین نمره­ها را می­گیرند؛ به تیم­های ورزشی راه داده نمی­شوند یا مثلا در فوتبال، همیشه فقط به پست مقدس توپ­جمع­کنی یا نهایتاً دروازه­بانی نائل می­شوند؛ توسری­خور هستند؛ حرف­های احمقانه فقط از دهان آنها شنیده می­شود؛ تحصیلات عالیه ندارند؛ شغل خوب پیدا نمی­کنند؛ پول زیادی درنمی­آورند؛ موقع ازدواج، دختر خوشگل و باکلاس و باکمالات یا پسر خوش تیپ و پولدار و حسابی نصیبشان نمی­شود و خلاصه در زندگی، هیچ پخی نمی­شوند!

اینجاست که ما چاق­ها دچار دردسرهای زیادی می­شویم و فقط دو راه در پیش داریم. راه اول لاغر شدن است که معمولاً خیلی جواب نمی­دهد. دلایلش را هم خودمان می­دانیم و به شما مدادها و مانکن­ها ربطی ندارد. می­مانَد راه دوم که چاق ماندن است و معمولاً مستلزم تحمل کردن انتقادهای تند دیگران. ما چاق­ها همیشه محکوم هستیم و اجازه نداریم به نصایح و حتی رفتارهای تمسخرآمیز دیگران اعتراض کنیم! ما چاق هستیم و این در قرن بیست و یکم گناه بزرگی است. ما نمی­دانیم که هرچه بدبختی داریم از همین چاقی است  و چاقی­مان حتی دیگران را هم بدبخت می­کند. دیدن ما در اولِ صبحِ هر روز،همۀ ساعات روزهای تعطیل، موقع تحویل سال، همۀ میهمانی­ها و عروسی­ها، سرِ سفرۀ عقد و حتی موقع تشییع جنازه، برای مردم بدشگون است. باید بعد از دیدن­مان حتماً صدقه بدهند و استغفار کنند. ما اینها را نمی­دانیم یا می­دانیم و آنقدر سنگ­دل هستیم که بااین­حال به خیابان­ها و میهمانی­ها می­رویم و مردم را آزار می­دهیم و زندگی را برایشان سخت و تلخ می­کنیم. آنها هم متقابلاً ما را مجازات می­کنند. گناه­مان را با نگاه، رفتار و گفتارشان بهمان یادآوری می­کنند و از آنجایی که بیشتر ما عبرت نمی­گیریم و باز در مجامع عمومی حاضر می­شویم، مجازات­ها همیشه ادامه دارد. تا جایی که یک روز وقتی موقع خریدنِ تخم­مرغ چشم­مان به شکلات صبحانه می­افتد، جرأت خریدنش را پیدا نمی­کنیم و دست­مان می­لغزد کمی آنطرف­تر روی بستۀ خرما؛ به جای نان شیرمال، نان جو می­خریم و مراقبیم که فروشنده، مسیر نگاه­مان را که با حسرت به ماست پرچرب دوخته شده دنبال نکند.

خسته و خیس از باران کنار خیابان منتظر تاکسی هستیم. بالاخره یکی پیدا می­شود که ما را سوار کند. جلو پر است. موقع نشستن­مان آن مدادی که وسط نشسته خودش را جمع می­کند و با نگاهش می­گوید:خواهش می­کنم روی من ننشین!» و ما هم به آرامی نشسته، خودمان را به در می­چسبانیم تا به او ثابت کنیم آنقدرها هم که او فکر می­کند جا اشغال نمی­کنیم و پس از آن به مدت یک هفته دچار کمردرد و گرفتگی چربی­ها(!) می­شویم.

می­رویم برای عروسی دوست­مان لباس بخریم.بین رگال­ها مشغول گشتن هستیم که صدای فروشنده مثل تبر وسطِ مغزمان فرو می­آید: بزرگ­سایزها ته مغازه هستند.»ها!همان رگال درب و داغان را می­گوید!همان که لباس­های زشت و رنگ و رو رفته را گذاشته توش و وقتی یکی را برمی­داریم که نگاه کنیم، بلافاصله متوجه می­شویم پارچه­اش از جنس دستگیرۀ آشپزخانه است و خیاط هم هیچ هنری صرف دوختن این لباس نکرده است. انگار که می­خواسته آن را روی گونی برنج بیندازد که زیر باران خیس نشود. اصلاً انگار نه انگار که قرار بوده این را یک آدم بپوشد. آدمی که اندامش مثل بقیه مردم است فقط با چند شماره – کم یا زیاد- اختلاف سایز! و اصلاً انگار نه انگار که آدم­های چاق هم دل دارند و گاهی می­خواهند بروند...«آخ!راستی...»حالا به یاد می­آوریم که رفتن به میهمانی برای ما ممنوع است. بنابراین لزومی ندارد که خیاط وقت و هنر گرانبهایش را صرفِ دوختن لباس برای ما بکند! کافی است چند متر پارچۀ راه­راه بخریم و از چند جهت به هم سنجاق کنیم و آنوقت لباس ما آماده است.حالا باید به سلول خودمان برگردیم و یادمان بماند که دیگر از این غلط­ها نکنیم!

برمی­گردیم خانه. خسته و افسرده، آمادۀ غر زدن و فحش دادن و اشک ریختن. دل­مان می­خواهد کسی کاری به کارمان نداشته باشد. می­رویم روی تخت­مان دراز می­کشیم، چشم­های­مان را می­بندیم و صدای باز شدن در و آواز زیبای یک فرشته را می­شنویم که می­گوید:گریه نکن عزیزم!بیا این شربت را بخور تا لاغر بشوی!بعد برو زیباترین لباس شهر را بخر و آنوقت امشب آنقدر زیبا و جذاب خواهی شد که همه به تو چشم خواهند دوخت.» چشم­هایمان را باز می­کنیم و مادرمان را می­بینیم که مثل یک فرشتۀ مأمور عذاب بالای سرمان ایستاده و می­پرسد:چی خریدی؟» و ما می­گوییم:هیچی.» - چرا؟ - همۀ لباس­های قشنگ برایم کوچک بودند. – خب بود که بود!از تنت که در نمی­آوردند.یک چیزی می­خریدی که اندازه­ات باشد.اندازه­اش از قشنگی­اش مهم­تر است.لخت که نمی­توانی بروی عروسی!» و ما به خودمان قول می­دهیم که لاغر بشویم!

از فردا صبح به جای کره و مربا، چای و خرما می­خوریم. تا ظهر از گرسنگی هم که بمیریم، برای رفعش به اتفاق دیروز فکر می­کنیم و به خودمان می­گوییم:من لاغر می­شوم! مانکن می­شوم و می­روم به همان مغازه و همۀ لباس­هایش را پرو می­کنم و هیچ­کدام را نمی­خرم تا کور بشود مردک هیز خاک بر سر! تا آدم بشود که دیگر با چاق­ها درست رفتار کند!بله!من لاغر می­شوم!» موقع شام، به خوردن یک کاسه ماست و جویدن چند برگ کاهو اکتفا می­کنیم و زود می­خوابیم تا وسوسۀ شیطان از راه بهشت به درمان نکند! فردا صبح با دردِ سر و معده از خواب بیدار می­شویم و به کاسۀ مربّا قول می­دهیم:فقط دوتا لقمه! به خدا فقط دو تا!» و در جواب مغازه­دارِ توی مغزمان می­گوییم:من همینم که هستم! همینجوری خیلی هم خوب هستم! لباس­هایت هم مال خودت! گور پدر همه­تان!»

به هزار جان کندن آمادۀ رفتن شده­ایم. با تلاشی پرفشار و نفس­گیر، گِن­مان را پوشیده­ایم و کلّی عرق کرده­ایم؛ لباس قدیمی­مان حالا به زور اندازه­مان شده است. فقط باید قبل از رفتن به عروسی، سه بار آیه­الکرسی بخوانیم؛ تمام طول شب را با طمأنینه و متانت گام برداریم؛ تا آنجا که می­توانیم بایستیم و موقع نشستن حتماً نذری چیزی بکنیم!

تا حالاش که خوب بوده است. الآن در عروسی دوست عزیزمان هستیم و از این بابت خیلی خوشحالیم. چون سالم و سلامت به عروسی رسیده­ایم درحالیکه نه لباس­مان پاره شده و نه زمین خورده­ایم. خدا را شکر! به محض ورود، چشم­مان میافتد به پسرخالۀ چاق و جذاب دوست­مان که چندسالی است چشم­مان را گرفته و خیلی ناراحتیم از اینکه ما چشم او را نمی­گیریم. خیلی دعا کرده­ایم که این اتفاق بیفتد. اما فایده­ای نداشته و اصلاً و ابداً نمی­دانیم چرا! البته حدس­هایی می­زنیم، امّا باور نمی­کنیم که عشق بزرگ­مان تا این حد سطحی و ظاهربین باشد. به هرحال او عشق بزرگ ماست و قطعاً با مردهای دیگری که هیچ چیزِ ما نیستند فرق دارد. ما معتقدیم که او باید ما را بشناسد، ارزش­های درونی­مان را ببیند و عاشق شخصیت و حقیقت ما بشود و البته فقط خدا می­داند که او چطور باید بدون دیدن ما این کار را بکند!

در تمام مدت عروسی، به پسرخالۀ دوست­مان- البته نه به طور مستقیم، بلکه از سوراخی در گوشه ای از دیوار بسیار ضخیم- نگاه می­کنیم که با دخترهای دیگر – نه از نزدیک، بلکه از دور- گرم گرفته و حتی نیم­نگاهی هم به ما نمی­کند و ما در حیرتیم که چرا آن مانکن­ها با عشق بزرگ و چاق ما اینقدر صفا می­کنند و چاقی­اش اصلاً به چشم­شان نمی­آید، اما چاقی ما اینقدر به چشم عشق بزرگمان می­آید!...در نهایت ما خودمان را با میهمانان دیگر سرگرم می­کنیم:وای عزیزم چقدر این رنگ بهت می­آید!وای چه آرایش خفنی!وای از عروس هم زیباتر شده­ای!وای امشب کلّی خواستگار پیدا می­کنی!وای وای وای...» و در جواب هیچکدام به جز مرسی و توضیحات اضافه چیزی نمی­شنویم. مثلاً هیچکس نمی­گوید وای تو هم خیلی خوشگل شده­ای یا لباست چقدر عالی است یا ببین فلانی چشمش دائم به توست!

گرم­مان شده! غمگین و شکست­خورده هستیم. با عصبانیت خودمان را روی یکی از صندلی­ها پرت می­کنیم و صدای پاره شدن پارچه­ای، قلب­مان را پاره می­کند. بررسی می­کنیم. آه خداراشکر! پاره نشد. فقط پیغام داد: من را ببر بیرون!همین حالا!

شب یلداست. همه در خانۀ پدربزرگ جمع شده­اند و وراجی می­کنند. از ظرف و آرایش و زایش و مرگ و میر حرف می­زنند تا اقتصاد خرد و کلان و سیاست داخلی و خارجی. بحث کشیده می­شود به جایی که کاملاً مربوط به رشتۀ تخصصی ماست. همه نظر می­دهند. وای که چقدر حرف­های مفت و بی­ربط می­زنند! اما به ما اجازۀ اظهار نظر نمی­دهند. برای خفه کردن خودمان از بشقاب میوه­مان کمک می­گیریم. همچنان دارند حرف مفت می­زنند و کسی از ما چیزی نمی­پرسد. طاقتمان تمام می­شود. یک جواب تخصصیِ دندان­شکن را با صدای بلند به دهانشان می­کوبیم. چند لحظه سکوت برقرار می­شود. بعد یک نفر که از مخالفت ما خیلی سوخته، با عصبانیت می­گوید: شما شفتالوتان را بخورید خیکی خانم!»

حالا یک سال از آن شب گذشته است. هزار جور رژیم و ابزار و دارو را امتحان کرده­ایم و اتفاقاً پنج کیلو وزن کم کرده و مدتی بعد هشت کیلو اضافه کرده­ایم. دیگر امیدی به لاغر شدن نداریم. اما هدف مهم نیست. ما تکلیف­مان را انجام داده­ایم و از این بابت تا حدی احساس رضایت می­کنیم. خوب مبارک باشد! ما دیگر تنها نیستیم! حالا ما هم جزو خیل عظیمی شده­ایم که دیدنِ چاق­ها آزارشان می­دهد. تازه شرایط ما خیلی هم بهتر است. چون می­توانیم هر لحظه که اراده کنیم یک نمونۀ کامل از «خیکی خانم» را ببینیم و سرزنش کنیم و البته این امتیاز را هم داریم که خیلی بیشتر از دیگران آزار می­بینیم. درواقع ما یک پیشکسوت هستیم. حالا وقتِ آن شده که از تخصص­مان استفاده کنیم. باید سرپرستیِ این موجود بیچاره را قبول کنیم و به او و همۀ نمونه­های دیگری که در هرجایی می­بینیم یاد بدهیم که چطور زندگی کنند. باید به آنها بفهمانیم که نباید در حضور دیگران اظهار گرسنگی کنند، حتی اگر سه روز غذا نخورده باشند. و اگر این کار را کردند باید خرس سیری­ناپذیر صدایشان بزنیم. آنها نباید شکلات صبحانه و سوسیس و نوشابه و ماست پرچرب و اینجور چیزها بخورند، و اگر خوردند، باید طبق دستورالعمل، لقب شکموی بی­اراده را بهشان بدهیم. آنها باید همۀ نصایح و نکوهش­های ما را با کمال میل بشنوند و تشکر کنند و اگر اعتراض کردند باید به آنها حرفهای زشتی را که لایق­شان است بگوییم. آنها حق ندارند که در مقابل حسن نیّت ما گستاخ و معترض باشند.چرا که ما به آنها لطف کرده، چیزهایی را که نمی­دانند بهشان یاد می­دهیم و حالی­شان می­کنیم که زندگی با چاقی، یک زندگی مزخرف سگی است و اگر همینطور چاق بمیرند، مرگ­شان هم سگی خواهد بود. آنها نباید در جمع ابراز وجود یا با نظرات دیگران مخالفت کنند، چون چاق­ها همیشه کمتر از مدادها و مانکن­ها عقل و سواد دارند و اگر از این قانون سرپیچی کردند باید در جواب مخالفت­شان چاقی­شان را به رخ­شان بکشیم. آنها نباید خیال نکنند که انسان­های عادی هستند که باید همینطور که هستند پذیرفته و دوست داشته شوند. گناه چاقی خیلی بزرگتر از این حرف­هاست. خیکی­خانم­ها باید بدانند که هیچکس آنها را دوست نخواهد داشت و نخواهد گرفت. و بنابراین باید آرزوی نشستن سر سفرۀ عقد را با خود به گور ببرند. البته اگر توی گور جا بشوند! و در نهایت باید به آنها یاد بدهیم که بهتر است تا آنجا که می­توانند از خانه خارج نشوند و حتی­الامکان زود –ترجیحاً زیر چهل سالگی-  بمیرند تا مدادها و مانکن­ها بتوانند آسوده­تر زندگی کنند.