خیکی خانم
اینجاست که ما چاقها دچار دردسرهای زیادی میشویم و فقط دو راه در پیش داریم. راه اول لاغر شدن است که معمولاً خیلی جواب نمیدهد. دلایلش را هم خودمان میدانیم و به شما مدادها و مانکنها ربطی ندارد. میمانَد راه دوم که چاق ماندن است و معمولاً مستلزم تحمل کردن انتقادهای تند دیگران. ما چاقها همیشه محکوم هستیم و اجازه نداریم به نصایح و حتی رفتارهای تمسخرآمیز دیگران اعتراض کنیم! ما چاق هستیم و این در قرن بیست و یکم گناه بزرگی است. ما نمیدانیم که هرچه بدبختی داریم از همین چاقی است و چاقیمان حتی دیگران را هم بدبخت میکند. دیدن ما در اولِ صبحِ هر روز،همۀ ساعات روزهای تعطیل، موقع تحویل سال، همۀ میهمانیها و عروسیها، سرِ سفرۀ عقد و حتی موقع تشییع جنازه، برای مردم بدشگون است. باید بعد از دیدنمان حتماً صدقه بدهند و استغفار کنند. ما اینها را نمیدانیم یا میدانیم و آنقدر سنگدل هستیم که بااینحال به خیابانها و میهمانیها میرویم و مردم را آزار میدهیم و زندگی را برایشان سخت و تلخ میکنیم. آنها هم متقابلاً ما را مجازات میکنند. گناهمان را با نگاه، رفتار و گفتارشان بهمان یادآوری میکنند و از آنجایی که بیشتر ما عبرت نمیگیریم و باز در مجامع عمومی حاضر میشویم، مجازاتها همیشه ادامه دارد. تا جایی که یک روز وقتی موقع خریدنِ تخممرغ چشممان به شکلات صبحانه میافتد، جرأت خریدنش را پیدا نمیکنیم و دستمان میلغزد کمی آنطرفتر روی بستۀ خرما؛ به جای نان شیرمال، نان جو میخریم و مراقبیم که فروشنده، مسیر نگاهمان را که با حسرت به ماست پرچرب دوخته شده دنبال نکند.
خسته و خیس از باران کنار خیابان منتظر تاکسی هستیم. بالاخره یکی پیدا میشود که ما را سوار کند. جلو پر است. موقع نشستنمان آن مدادی که وسط نشسته خودش را جمع میکند و با نگاهش میگوید:خواهش میکنم روی من ننشین!» و ما هم به آرامی نشسته، خودمان را به در میچسبانیم تا به او ثابت کنیم آنقدرها هم که او فکر میکند جا اشغال نمیکنیم و پس از آن به مدت یک هفته دچار کمردرد و گرفتگی چربیها(!) میشویم.
میرویم برای عروسی دوستمان لباس بخریم.بین رگالها مشغول گشتن هستیم که صدای فروشنده مثل تبر وسطِ مغزمان فرو میآید: بزرگسایزها ته مغازه هستند.»ها!همان رگال درب و داغان را میگوید!همان که لباسهای زشت و رنگ و رو رفته را گذاشته توش و وقتی یکی را برمیداریم که نگاه کنیم، بلافاصله متوجه میشویم پارچهاش از جنس دستگیرۀ آشپزخانه است و خیاط هم هیچ هنری صرف دوختن این لباس نکرده است. انگار که میخواسته آن را روی گونی برنج بیندازد که زیر باران خیس نشود. اصلاً انگار نه انگار که قرار بوده این را یک آدم بپوشد. آدمی که اندامش مثل بقیه مردم است فقط با چند شماره – کم یا زیاد- اختلاف سایز! و اصلاً انگار نه انگار که آدمهای چاق هم دل دارند و گاهی میخواهند بروند...«آخ!راستی...»حالا به یاد میآوریم که رفتن به میهمانی برای ما ممنوع است. بنابراین لزومی ندارد که خیاط وقت و هنر گرانبهایش را صرفِ دوختن لباس برای ما بکند! کافی است چند متر پارچۀ راهراه بخریم و از چند جهت به هم سنجاق کنیم و آنوقت لباس ما آماده است.حالا باید به سلول خودمان برگردیم و یادمان بماند که دیگر از این غلطها نکنیم!
برمیگردیم خانه. خسته و افسرده، آمادۀ غر زدن و فحش دادن و اشک ریختن. دلمان میخواهد کسی کاری به کارمان نداشته باشد. میرویم روی تختمان دراز میکشیم، چشمهایمان را میبندیم و صدای باز شدن در و آواز زیبای یک فرشته را میشنویم که میگوید:گریه نکن عزیزم!بیا این شربت را بخور تا لاغر بشوی!بعد برو زیباترین لباس شهر را بخر و آنوقت امشب آنقدر زیبا و جذاب خواهی شد که همه به تو چشم خواهند دوخت.» چشمهایمان را باز میکنیم و مادرمان را میبینیم که مثل یک فرشتۀ مأمور عذاب بالای سرمان ایستاده و میپرسد:چی خریدی؟» و ما میگوییم:هیچی.» - چرا؟ - همۀ لباسهای قشنگ برایم کوچک بودند. – خب بود که بود!از تنت که در نمیآوردند.یک چیزی میخریدی که اندازهات باشد.اندازهاش از قشنگیاش مهمتر است.لخت که نمیتوانی بروی عروسی!» و ما به خودمان قول میدهیم که لاغر بشویم!
از فردا صبح به جای کره و مربا، چای و خرما میخوریم. تا ظهر از گرسنگی هم که بمیریم، برای رفعش به اتفاق دیروز فکر میکنیم و به خودمان میگوییم:من لاغر میشوم! مانکن میشوم و میروم به همان مغازه و همۀ لباسهایش را پرو میکنم و هیچکدام را نمیخرم تا کور بشود مردک هیز خاک بر سر! تا آدم بشود که دیگر با چاقها درست رفتار کند!بله!من لاغر میشوم!» موقع شام، به خوردن یک کاسه ماست و جویدن چند برگ کاهو اکتفا میکنیم و زود میخوابیم تا وسوسۀ شیطان از راه بهشت به درمان نکند! فردا صبح با دردِ سر و معده از خواب بیدار میشویم و به کاسۀ مربّا قول میدهیم:فقط دوتا لقمه! به خدا فقط دو تا!» و در جواب مغازهدارِ توی مغزمان میگوییم:من همینم که هستم! همینجوری خیلی هم خوب هستم! لباسهایت هم مال خودت! گور پدر همهتان!»
به هزار جان کندن آمادۀ رفتن شدهایم. با تلاشی پرفشار و نفسگیر، گِنمان را پوشیدهایم و کلّی عرق کردهایم؛ لباس قدیمیمان حالا به زور اندازهمان شده است. فقط باید قبل از رفتن به عروسی، سه بار آیهالکرسی بخوانیم؛ تمام طول شب را با طمأنینه و متانت گام برداریم؛ تا آنجا که میتوانیم بایستیم و موقع نشستن حتماً نذری چیزی بکنیم!
تا حالاش که خوب بوده است. الآن در عروسی دوست عزیزمان هستیم و از این بابت خیلی خوشحالیم. چون سالم و سلامت به عروسی رسیدهایم درحالیکه نه لباسمان پاره شده و نه زمین خوردهایم. خدا را شکر! به محض ورود، چشممان میافتد به پسرخالۀ چاق و جذاب دوستمان که چندسالی است چشممان را گرفته و خیلی ناراحتیم از اینکه ما چشم او را نمیگیریم. خیلی دعا کردهایم که این اتفاق بیفتد. اما فایدهای نداشته و اصلاً و ابداً نمیدانیم چرا! البته حدسهایی میزنیم، امّا باور نمیکنیم که عشق بزرگمان تا این حد سطحی و ظاهربین باشد. به هرحال او عشق بزرگ ماست و قطعاً با مردهای دیگری که هیچ چیزِ ما نیستند فرق دارد. ما معتقدیم که او باید ما را بشناسد، ارزشهای درونیمان را ببیند و عاشق شخصیت و حقیقت ما بشود و البته فقط خدا میداند که او چطور باید بدون دیدن ما این کار را بکند!
در تمام مدت عروسی، به پسرخالۀ دوستمان- البته نه به طور مستقیم، بلکه از سوراخی در گوشه ای از دیوار بسیار ضخیم- نگاه میکنیم که با دخترهای دیگر – نه از نزدیک، بلکه از دور- گرم گرفته و حتی نیمنگاهی هم به ما نمیکند و ما در حیرتیم که چرا آن مانکنها با عشق بزرگ و چاق ما اینقدر صفا میکنند و چاقیاش اصلاً به چشمشان نمیآید، اما چاقی ما اینقدر به چشم عشق بزرگمان میآید!...در نهایت ما خودمان را با میهمانان دیگر سرگرم میکنیم:وای عزیزم چقدر این رنگ بهت میآید!وای چه آرایش خفنی!وای از عروس هم زیباتر شدهای!وای امشب کلّی خواستگار پیدا میکنی!وای وای وای...» و در جواب هیچکدام به جز مرسی و توضیحات اضافه چیزی نمیشنویم. مثلاً هیچکس نمیگوید وای تو هم خیلی خوشگل شدهای یا لباست چقدر عالی است یا ببین فلانی چشمش دائم به توست!
گرممان شده! غمگین و شکستخورده هستیم. با عصبانیت خودمان را روی یکی از صندلیها پرت میکنیم و صدای پاره شدن پارچهای، قلبمان را پاره میکند. بررسی میکنیم. آه خداراشکر! پاره نشد. فقط پیغام داد: من را ببر بیرون!همین حالا!
شب یلداست. همه در خانۀ پدربزرگ جمع شدهاند و وراجی میکنند. از ظرف و آرایش و زایش و مرگ و میر حرف میزنند تا اقتصاد خرد و کلان و سیاست داخلی و خارجی. بحث کشیده میشود به جایی که کاملاً مربوط به رشتۀ تخصصی ماست. همه نظر میدهند. وای که چقدر حرفهای مفت و بیربط میزنند! اما به ما اجازۀ اظهار نظر نمیدهند. برای خفه کردن خودمان از بشقاب میوهمان کمک میگیریم. همچنان دارند حرف مفت میزنند و کسی از ما چیزی نمیپرسد. طاقتمان تمام میشود. یک جواب تخصصیِ دندانشکن را با صدای بلند به دهانشان میکوبیم. چند لحظه سکوت برقرار میشود. بعد یک نفر که از مخالفت ما خیلی سوخته، با عصبانیت میگوید: شما شفتالوتان را بخورید خیکی خانم!»
حالا یک سال از آن شب گذشته است. هزار جور رژیم و ابزار و دارو را امتحان کردهایم و اتفاقاً پنج کیلو وزن کم کرده و مدتی بعد هشت کیلو اضافه کردهایم. دیگر امیدی به لاغر شدن نداریم. اما هدف مهم نیست. ما تکلیفمان را انجام دادهایم و از این بابت تا حدی احساس رضایت میکنیم. خوب مبارک باشد! ما دیگر تنها نیستیم! حالا ما هم جزو خیل عظیمی شدهایم که دیدنِ چاقها آزارشان میدهد. تازه شرایط ما خیلی هم بهتر است. چون میتوانیم هر لحظه که اراده کنیم یک نمونۀ کامل از «خیکی خانم» را ببینیم و سرزنش کنیم و البته این امتیاز را هم داریم که خیلی بیشتر از دیگران آزار میبینیم. درواقع ما یک پیشکسوت هستیم. حالا وقتِ آن شده که از تخصصمان استفاده کنیم. باید سرپرستیِ این موجود بیچاره را قبول کنیم و به او و همۀ نمونههای دیگری که در هرجایی میبینیم یاد بدهیم که چطور زندگی کنند. باید به آنها بفهمانیم که نباید در حضور دیگران اظهار گرسنگی کنند، حتی اگر سه روز غذا نخورده باشند. و اگر این کار را کردند باید خرس سیریناپذیر صدایشان بزنیم. آنها نباید شکلات صبحانه و سوسیس و نوشابه و ماست پرچرب و اینجور چیزها بخورند، و اگر خوردند، باید طبق دستورالعمل، لقب شکموی بیاراده را بهشان بدهیم. آنها باید همۀ نصایح و نکوهشهای ما را با کمال میل بشنوند و تشکر کنند و اگر اعتراض کردند باید به آنها حرفهای زشتی را که لایقشان است بگوییم. آنها حق ندارند که در مقابل حسن نیّت ما گستاخ و معترض باشند.چرا که ما به آنها لطف کرده، چیزهایی را که نمیدانند بهشان یاد میدهیم و حالیشان میکنیم که زندگی با چاقی، یک زندگی مزخرف سگی است و اگر همینطور چاق بمیرند، مرگشان هم سگی خواهد بود. آنها نباید در جمع ابراز وجود یا با نظرات دیگران مخالفت کنند، چون چاقها همیشه کمتر از مدادها و مانکنها عقل و سواد دارند و اگر از این قانون سرپیچی کردند باید در جواب مخالفتشان چاقیشان را به رخشان بکشیم. آنها نباید خیال نکنند که انسانهای عادی هستند که باید همینطور که هستند پذیرفته و دوست داشته شوند. گناه چاقی خیلی بزرگتر از این حرفهاست. خیکیخانمها باید بدانند که هیچکس آنها را دوست نخواهد داشت و نخواهد گرفت. و بنابراین باید آرزوی نشستن سر سفرۀ عقد را با خود به گور ببرند. البته اگر توی گور جا بشوند! و در نهایت باید به آنها یاد بدهیم که بهتر است تا آنجا که میتوانند از خانه خارج نشوند و حتیالامکان زود –ترجیحاً زیر چهل سالگی- بمیرند تا مدادها و مانکنها بتوانند آسودهتر زندگی کنند.