"فزت" یعنی "خرم آنروز کزین عالم ویران بروم"

بسم الله الرحمن الرحیم

همیشه از آدمهای پیری که بدعنق و ناراحت و عصبانی بودند، فرار می کردم. یادمه وقتی برادرهای دوقلوی من کوچیک بودند و گاهی شلوغ می کردند و شیطنتشون میرفت روی مخ و با مغز پاتیناژ می کرد، پدر یا مادرم اونا رو دعوا می کردند، من رو ترش می کردم و می گفتم که اینا بچه اند و زود میزدم بیرون که این چه جور برخورد با بچه هاست؟ اونا که از خودشون گذشته بودند و جونشون رو برای ما میدادند، گاهی از کار و زندگی و روزگار کلافه می شدند و حسابی کم می آوردند. اما من اینو نمی فهمیدم. با خودم قرار گذاشته بودم که با بچه هام مهربون باشم و باهاشون درباره ی همه چی حرف بزنم و ازشون نظرشون رو بخوام. تا وقتی بچه بودند، شد، اما وقتی که بزرگ شدند، دیگه نشد!

سن و سالی از پدر و مادرم گذشته بود، خب درست مثل الان من، تازه تازه می فهمم که چرا گاهی بدعنق و ناراحت می شدند. ما بچه ها اغلب نمی تونیم بفهمیم که با وجود سکوت و سکون بزرگا، توی فکر و ذهن اونا، چه طوفان و سونامی بزرگی راه افتاده که از درون متاطمند و گاهی اثرات این طوفان، بادی میشه که به صورت بی حوصلگی و یا عصبانیت به بیرون نشت می کنه!

این روزها بی حوصله و بدعنق و کم حرف شدم. جنس حرفهای من و حرفای بچه هام، از یه سنخ نیست. من از گذشته می گم و اونا از آینده. من از عبرت می گم و اونا از تجربه. من از حقارت دنیا می گم و اونا از عظمت و بزرگی اون. حرفای اونا به نظرم خنده دار و مسخره میاد و لابد حرفای منم برای اونا کسل کننده است. گاهی به چهره ی بچه ها که نگاه می کنم، دلم براشون می سوزه که دچار پدر پیری مثل من شدند و شاید اونا هم دلشون برای من بسوزه که نمی تونم مثل اونا باشم. خیلی سعی می کنم بفهممشون. اما نمی فهمم! انگار نیاز اونا نشاط و شادابیه که من ندارم بهشون بدم. این سالهایی که از عمرم گذشت و منو سالخورده کرد و آخرش نفهمیدم که سال منو خورد و یا من سالو خوردم که شدم سالخورده. اما توفیری توی اصل این ماجرا نداره که یک چیزی این وسط خورده شده و شاید تموم شده. میگند آدما پیر که میشند عابد میشند! اما من الان فکر می کنم که رمز و راز دنیا رو می فهمند. شاید بزرگترین موهبت عالم این باشه که آدم می دونه که یک روزی این خوردن یا خورده شدن به آخر میرسه و تموم میشه و اون وقتی که مُرد دیگه چیزی برای خوردن نمونده بوده و وقت رفتن بوده و این رفتن باعث خوشحالیه!

شاید اون موقع بچه ها دنبال عکسی بگردند بین عکسهای زیادی که انداختند و کم و یا اصلا برنگشتند تا یه نگاهی دوباره بهش بندازند. اینبار میرند سراغ عکسا و یکی رو بزرگ می کنند و می زنندش به دیوار، یا شاید، حتا اینکارو هم نکنند. هر چی باشه اونا به آینده تعلق دارند و ما مال گذشته ایم و توی آینده جایی نداریم. دنیای ما دوتا دنیای از هم جداست و این تقصیر هیچ کس نیست! مگه ما توی سال چند بار میریم سراغ بابایی که عمرش صرف ما شد و یا اونایی که دوستمون داشتند و سالهاست که رفتند زیر خاک.

میشه با بچه ها، دوسه ساعتی رفت توی یه پارکی و دورهم نشست و یکی دوتا چایی و کمی میوه خورد و قلیونی چاق کرد و کشید و به آدمهای دیگه نگاه کرد که لابد مثل ما هستند. میشه رفت به یک رستوران و چلوکباب خورد یا توی یه ساندویچی نشست و پیتزا و همبرگری گرفت و نوش جان کرد. به یه طباخی رفت و کله پاچه خورد و یه چایی هم روش و شنگول و ذهنی متفاوت از قبل برگشت. اما این برگشتن، برگشتن به یه دنیای واحد نیست. اینجا دو تا دنیاست و هر کی برمی گرده به دنیای خودش. قدیما می گفتند هیچ جا خونه ی آدم نمیشه ولی الان باید گفت همه جا خونه ی آدمه الا خونه ی خودش. این روزها که ایام شهادت حضرت علی است، داشتم فکر می کردم که چرا گفت " فزت ورب الکعبة"؟ خب همه شنیدیم که اون چند سال حرفاشو به چاه می گفت. حتما دلیلش این بوده که گوشی دور و برش نمی دیده که حرفاشو به اون بگه. وقتی می گفت از من بپرسید قبل از اینکه در میان شما نباشم و ازش راجع به تعداد موهای توی ریششون می پرسیدند! خب مجبور بود با چاه حرف بزنه. قصد مقایسه ندارم، چرا که اون امام عالم بود و درد و رنج و غصه هاش هم همه خدایی بود و مال من همه از منیت هاست. اما می تونم بفهمم که چرا گفت "فزت" هر چقدر ما دلبسته ی دنیاییم و آخر خط ازش سیر میشیم، اون که از اولش هم اصلا مال این دنیا نبود و دنیا براش زندان بود، معلومه که چه وضع و حالی داشته و چقدر خوشحال از رفتنش بوده به جاییکه بهش تعلق داشت و ما این روزا مثل بچه ها، دنبال تصویر و نوشته و گفته ای ازش می گردیم تا راجع بهش چند تا کلمه حرف بزنیم و فردا که شد دوباره یادمون بره که یه سراغی ازش بگیریم!

نظرات 7 + ارسال نظر
باران شنبه 20 تیر 1394 ساعت 10:02

سلام
عجیبه این حس مشترکی که این روزها گریبانگیرِبیشتر هم سن وسالهای ما شده!
تفاوت دنیای ما وفرزندانمون به وضوح اشکاره ولی به قول دوستان چه میشه کرد تابوده همین بوده !
یه دنیا حرف دراین مورد دارم ولی بهتره سکوت کنم
زیاد ذهنتون رو درگیر نکنید وگرنه دچار افسردگی میشید!

ناهید چهارشنبه 17 تیر 1394 ساعت 22:49

سلام داداش عزیز
سالخورده ؟!!! (لطفا این کلمه رو با لحن جناب خان خندوانه بخونید ) آخه خداییش خنده م گرفت
داداش خوبم این وضعیت برای همه هست ، منم این روزها خیلی کم حرف شدم و بیشتر وقتها سکوت می کنم ، نه اینکه گوشی برای شنیدن نیست بلکه حوصله ی حرف زدن ندارم
خب البته جوانها هم هیچ تقصیری ندارن ، اونا هم باید راه خودشون رو برن و اتفاقا اگه خودشون تجربه کنند ، خیلی بهتره ، اصلا تا بوده همین بوده ، چرا راه دوری می ریم همین استاد شهریار علیرغم میل پدرش درس و دانشگاه رو رها می کنه و با دوستاش خوش می گذرونه ، یعنی اون موقع هم بین نسلها فاصله بوده
در این که ما بچه های خوبی بودیم هیچ شکی نیست مادرم ممکنه خاطره ای رو برای بار چندم تعریف کنه ، همیشه با اشتیاق و لبخند به حرفهاش گوش می دیم ولی من اگه خاطره ای رو برای این جوونا تعریف کنم ، فوری همون اولش میگن اینکه تکراریه یا اگه تکراری هم نباشه ، میگن نی لطفا خلاصه ش کن
برای همین الان کمتر حرف می زنم ، البته بچه ها وقتی علتشو ازم می پرسند ، میگم حضرت علی گفته هیچوقت حرفهاتو ارزون نفروش
برادرم میگه : در گذشته برای اینکه مسافرت بریم چقدر باید به بابا اصرار می کردیم تا چند روز از کارش مرخصی بگیره و ما رو مسافرت ببره و در طول سفر هم چقدر بهش کمک می کردیم تا احساس خستگی نکنه ...ولی حالا به بچه هامون اصرار می کنیم که باهامون مسافرت بیان و الان اونا کارشون رو بهانه می کنند ! عجب نسلی هستیم ما !
به هر حال داداش عزیز این داستانها همه جا هست ، فقط نباید عمیق غصه خورد چون ارزششو نداره ... الهی که همیشه سلامت باشید و سایه تون بر سر خانواده مستدام باشه ان شاالله

مریم چهارشنبه 17 تیر 1394 ساعت 17:09

یک حرف بی ربط !
آقای ستاریان این عکس رو ببینید به نظر من که خیلی جالب بود
http://s6.picofile.com/file/8198631784/132965_633.jpg

خیلی حال خوشی پیدا کردم با دیدن این عکس و کلی خاطره یادم افتاد

مریم چهارشنبه 17 تیر 1394 ساعت 13:57

سلام
قسمتی از پست تون رو دیشب قبل از افطار خوندم و آخرشو بعد از افطار (بعضی از قسمتهاشو بلند بلند برای جمعیت اخوان خونه هم خوندم)
بعد از افطار چون به محسن قول داده بودم همراهش برم بیرون ، تا با ماشین یک گشتی تو خیابونها بزنیم علی رغم میلم و با اینکه دلم می خواست تو خونه بمونم رفتیم ( چیه ؟! فکر کردید فقط خودتون با دیدن رفتار بزرگترا ، قرار مدارهایی با خودتون گذاشتید ؟ من اون زمان که بچه و نوجوان بودم بارها شاهد بودم که بزرگترا وقتی حالشون خوبه و سرخوشند ! وعده و وعیدهایی به بچه ها می دن ، اما موقع وفای به عهد ،خیلی راحت به بهانه ی خستگی و بی حوصلگی و کار و بار و ... زیر قولشون می زنند و از انجام قولی که دادند سر باز می زنند . من همون زمان با خودم عهد بستم اگه یک زمانی بچه دار بشم تحت هیچ شرایطی زیر حرفم نزنم . )
به هر حال درسته که نرسیدم براتون همون موقع کامنت بذارم اما خیلی به نوشته تون فکر کردم ( موقع فکر کردن یاد کامنتهایی افتادم که در مورد تجربه کردن توسط بچه ها برام نوشته بودید یادتونه ؟ ای لعنت به اون دست و پاچلفتی هایی که با جابجا کردن سرورها ، دار و ندار ما رو به باد فنا دادند )
آقای ستاریان اولا که شما سن و سالی ندارید و فاصله ی سنی تون با بچه ها زیاد نیست (چون زود ازدواج کردید)
بعد من دیدم شما تو دنیای مجازی چقدر مراعات دیگران رو می کنید و حتی وقتی به دلیلی کاملا منطقی ، عصبانی می شید و حتی برجک زنی می کنید ! بعدش چقدر وجدان درد می گیرید و سعی می کنید هر طور شده از دل اون فرد در بیارید مطمئنم تو خونه هم همینطور رفتار می کنید
و بعدتر ! من فکر می کنم چون شما خیلی رشد کردید و واقعیت و باطن قضایا رو می بینید اینقدر احساس تنهایی می کنید و دنیا براتون تنگ و تاریکه (خودتون هم به زبان بی زبانی تو پاراگراف اخر پستتون ، به این مسئله اشاره کردید)
به نظر من این شکاف ، فقط بین شما و فرزندانتون نیست شاید شما در بین همسن و سالهای خودتون هم احساس تنهایی کنید و هم حرف و هم زبونی نداشته باشید . ( جرات دارید برجک زنی کنید خب دارم راستشو می گم ! )
راستی دیشب موقع افطار به بچه ها گفتم : شماها هم فکر می کنید بین من وبابا و شما شکاف وجود داره ؟
محسن گفت من فقط اینو می دونم که هم نسل شما و هم نسل ما ، هر دو خیلی بدبختیم برای همین من دلم برای هر دو نسل می سوزه
احسان گفت من با خودمم شکاف دارم تا چه برسه با دیگران !
خلاصه سوال جدی منو به شوخی برگزار کردند و جواب درست و حسابی بهم ندادند .
اما تو ماشین فرصت بیشتری بود که با محسن در این باره صحبت کنم محسن گفت ما تو دانشگاه دائما در این باره با اساتید و دانشجوها صحبت می کردیم (کلمه ی شکاف نسلها رو به انگلیسی گفت که من یادم نموند چی گفت !خودتون آلزایمر دارید عجب زبونی ! آدم خجالت می کشه وقتی این زبون دراز رو می بینه )
محسن می گفت اکثر دانشجوها مشکلشون این بود که پدر و مادرهاشون با اینترنت کاملا بیگانه اند ، اهل مطالعه نیستند ، افکارشون پوسیده و قدیمیه ، بی حوصله اند و ...)
راستی آقای ستاریان اصلا به شما نمیاد عنق و بداخلاق و بی حوصله باشید ...من امکان نداره این تبلیغات سوء رو در مورد شما باور کنم ! مطمئنم قلم دست دشمن بوده )

سهیلا چهارشنبه 17 تیر 1394 ساعت 13:10 http://rooz-2020.blogsky.com/

سلام
جناب ستاریان عزیز تابوده همین بوده.رسم زمونه است
من خودم هم همین مسائل رو باپسرام دارم.قبلا که جونش رو داشتم بیشتر باهاشون کل کل میکردم. اما الان نه دیگه. به قدر لزوم حرفمو میگم و دیگه تصمیم باخودشونه.حتا اگه میدونم ته ته ماجرا چیه اما دیگه مقاومتی نمیکنم و میزارم خودشون تجربه اش کنن.چون بقولی دوصد گفته چو نیم کردار نیست....
چاره چیه...نباید بزاریم فاصله مون بااین نسل زیاد بشه .اما اگه هم دیگه کاری ازدستمون برنمیاد بایدرها کنیم...رهایی ازجنس بومرنگ البته

یادخاطرات چهارشنبه 17 تیر 1394 ساعت 05:09

سلام

ایکاش جوانها می دانستند و پیرها می توانستند..

ولی ............. بین این دوجمله از زمین تا اسمان است.

به جای...........خیلی کلمات می توان نوشت.

بزرگ سه‌شنبه 16 تیر 1394 ساعت 20:51

سلام
شنیدید که میگویند عزایی عمومی عروسیه؟یعنی وقتی همه هم درد باشند آدم خیالش راحت میشه که ایرادی تو کارش نیست بلکه این جبر زمانه است.یادم مرحوم پدر بابرادرکوچکم بیشترین اصطکاک را داشت اون به نسلی تعلق داشت که محمودی خوانساری وبنان ترانه های روز بود واین هوی متال گوش میدهد.وقتی پدر دید برادر ساعت را به مچ راستیش بسته دیوونه شد لابد فکر میکردم پسرش آواخواهر از آب درآمده...اما واقعا اینطور نبود حالا ما خیلی چیزها را به مدد تجربه درست یا غلط میدانیم اما نمیشه این تجربه را انتقال داد میافتند توآزمایشگاه شیمی تابلو زدند تجربه آقا ایکس:آب روادید ریخت منفجر شد چشمش کور شد آب رو اسید نریزید! نسل جوان اما میخواهد خودش تجربه کته ولو به قیمت کور شدن....وحالا چاره نداری جز اینکه اجازه بدیم راه خودشان برن

سلام
بله این روزها زیاد از گسست نسل ها گفته اند و از فاصله ی عمیقی که بینشون افتاده، اما منم منظورم دقیقا همینه که شما نوشتید و همونطور که نوشتم"دنیای ما، دوتا دنیای از هم جداست و این تقصیر هیچ کس نیست!" این تجربه کردن اگر نبود و اگر قرار بود همه ی نسلها مثل نسل قبل باشند اصلا بشر رو به جلو نمی رفت.
بچه ها باید بتونند خودشون راهشون رو انتخاب کنند اما وقتی زمین می خورند و شما قبلا می دونستید که عاقبت این راه چیه و بهشون هم گفتید که زمین خواهید خورد، بیشتر دردتون می گیره و اونا حتا این درد کشیدن شما رو نمی فهمند و اصلا درد شما براشون قابل درک نیست!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد