به یاد اون روزای باحال!

بسم الله الرحمن الرحیم

این حس که اوضاع قبلا ها، بهتر از حالا بود، از کجای آدم بیرون میاد، رو نمی دونم. توی دیالکتیک میگند همه چی داره از ساده و بسیط به مرکب میره. سادگی ها داره جای خودشون رو به پیچیدگی ها میده. شاید دلیلش همینه و ما چون که سادگی رو دوست داریم، نسبت به پیچیده شدن شون از خودمون دافعه نشون میدیم و به خاطر همینه که نسبت به قدیما از خودمون نوستالوژیک در می کنیم.

چند روزی هست که یاد تیمچه ی حاجب الدوله افتادم و مسجد حاج سید عزیز الله. یاد مسجد جامع بازار تهران و یاد مسجد جامع طسوج! مساجد قدیمی، ماه رمضون قدیما. افطاری دادن ها و افطاری رفتن های هر شب!


مسجد حاج سید عزیز الله

گمون کنم سال پنجاه و نه بود که من توی تیمچه ی حاجب الدوله کار می کردم. ماه رمضون بود و تابستون گرم. حوض وسط تیمچه و آبِ خنک و تگری ِ وسط تیمچه و سر و صورتِ من و عطش سیری ناپذیر از پاشیدن بی وقفه ی آب به سر و صورت!
ظهرها وقت نماز، مسجد سید عزیز الله توی چهار سوق، هم یک لطف و صفای دیگه داشت و نماز خوندن توش چه حال ِ باحالی می داد.

کار و گرما و انتظار برای رسیدن ِ وقت افطار، تلاوت قران، صدای عبدالباسط، ربنای شجریان و اذان موذن زاده اردبیلی از بلندگوی مسجد شاه یا مسجد امام و بدو بدو به سر بازار برای رسیدن به دکان فروش آش شل قلمکار و خوردن کاسه ای از این آش که دیگه نمیشه مثلش رو پیدا کرد!

لاغر بودم و دراز. تا به خونه برسم می شدم ماشین حمل هویج و طالبی و خربزه و هندونه و آلبالو گیلاس و بستنی اکبر مشتی. با هن و هون هی بار میزدم تا برسم خونه. سر راه وامیستادم توی یه بقالی و یه نوشابه ی شیشه ای کانادا و کوکای تگری و یخزده میریختم توی خندق بلا و بخار از تن ِگر گرفته ی خودم رو می فرستادم به هوای دم کرده ی اطراف! به خونه نرسیده هویج آب می گرفتم و بستنی می ریختم توش. توی اون لیوانای بزرگِ قده یه پارچ. اینقدر می ریختم که، آبِ هویج یخ میزد و می شد یک چیزی مثل یخ در بهشت. فالوده بستنی هم برای خودش عالمی داشت و من گاهی به جای هویج، اینو می گرفتم و می بردمش خونه! بعد از افطار و خوردن چند لیوان آب و چایی، که عطش فرو کش می کرد و نمی شد بقیه ی چیزا رو خورد. حسرت می موند و آه! اما من، آب طالبی رو درست میکردم برای روز مبادا و ساعتی بعد می خوردمش. هندونه رو قاچ می کردم و با دیدن کاسه ی بلور پر از هندونه ی قاچ شده حتا، حال می کردم. تا فردا که دوباره توی مسیر، عطش و هوس می افتاد به جونم و دوباره بار میزدم و هن هن کنان می دویدم سمت خونه.


مسجد جامع بازار تهران

 اون روزا مسجد سپهسالار یا مدرسه ی عالی شهید مطهری توی بهارستان خیلی حال می داد. یکسالی توی ماه رمضون، کارم شده بود اتوبوس سوار شدن و رسیدن به این مسجد وقت اذان ظهر. امامی کاشانی توش نماز می خوند و وارد مسجد که می شدی خنک بود و پر بود از بوی عطر و گلاب. توی تشت کولر عطر تی رز و گلاب می ریختند و سر ظهر بادِ خنک ِکولر، فضا رو دلچسب و قشنگ می کرد و چقدر حال می داد! امامی کاشانی هم برخلاف حالا، اون روزا خیلی باحال بود! اصلا همه چی خوب بود دیگه! یادمه مغازه پیش بابام که می رفتم، اول خیابون ری، چسبیده به میدون قیام، توی کوچه، یه مسجدی بود، اون مسجدم خیلی صفا داشت و باحال بود. بعد از نماز سر میذاشتیم روی فرش مسجد و زیر باد پنکه سقفی مسجد، دراز به دراز می خوابیدیم و نیم ساعتی به خواب می رفتیم و کسی نمی گفت که "هی آقا! مسجد جای خواب نیست" و چقدر این خواب نیم ساعته می چسبید. اصلا انگار مسجدای فدیم هم باحالتر بودند. گلدونای شاهپسند و شمعدونی مسجدا چقدر حال خوش کن بودند، دورتادور حوضا، ردیف به ردیف گل می دادند.


مسجد جامع طسوج

مسجد جامع طسوج با اون سادگی و حصیرهای کفپوشش که بهش آب می پاشیدند تا خنک ِ خنک می شد، چقدر با صفا بود و قدِ یه دنیا، حال می داد. بهتر از فرشهای ماشینی و یکدست و یک شکل الان مسجد ها بود. ستونهای قطور و کلفت و قدیمی و سقف کوتاه و گنبدی مسجدها خیلی قشنگتر از ستونهای سنگ کاری شده و سقف بلند و چهارگوش و کاشی کاری شده ی حالا بود. اصلا دین و ایمان قدیمی، بهتر از این دین زورکی و ایمان ِ تظاهری الان بود. باور کنید که حتا خدای قدیما باحالتر از خدای این روزا بود. کاش قدیم بود و حالا اصلا نبود. اما بازم جای شکرش باقیه که این روزا که هستیم یک روزی قدیمی میشند و شاید یه روزی بگیم، یادش به خیر! اون قدیما چقدر حال میداد! آخه باید قبول کنیم که ما الان توی قدیمای اون روزهایی هستیم که داره فردا از راه میاد!

نظرات 7 + ارسال نظر
- Niki - دوشنبه 8 تیر 1394 ساعت 14:51 http://eterafe1dokhtar.blogsky.com/

سلام.
توصیفتون عالی بود.

سلام
شما لطف دارید. خیلی ممنونم

سهیلا یکشنبه 7 تیر 1394 ساعت 21:17 http://rooz-2020.blogsky.com/

آخه شما چرا اینقدر خوووووب مینویسید؟......استخفروالله

خداییش جیگرم حال اومد از این دلنوشته ی زیبا...
واقعا یادباد آن روزگاران یاد باد
منم این روز و شبها خیلی یادقدیما میکنم...و از ته دلم افسوس میخورم و میگم کاش زمان وایساده بود...حیف اون روزای طلایی که به سرعت برق و باد گذشت...
اما شما راست میگید باید مواظب این روزهامونم باشیم که به زودی همینم میشه ایام قدیم.....هعی روزگارررر

سلام
بله استغفرالله، توبه، ببخشید که از دستم در میره و اینجوری میشه

خدا رو شکر که بعد از افطار خوندید والا این نوشته وبال گردنم میشد فردای قیامت با این همه عذابی که به روزه دارها وارد کردم با این نوشته ی پر از یخ و بستنی و این حرفا
راست گفتند که باید در حال زندگی کرد و دست از سر گذشته ای که رفت و آینده ای که نیومده کشید. اما چکار کنیم که این دل وامونده و این ذهن فراری همینجوری و یهویی می پره به گذشته و هی خاطره یاد آدم میندازه هعیییی روزگار

همطاف یلنیز یکشنبه 7 تیر 1394 ساعت 13:24 http://lezzatekharid.blog.ir/

سلام سلام
.
ط ن ب دوم
و
" توی تشت کولر عطر تی رز و گلاب می ریختند و سر ظهر بادِ خنک ِکولر، فضا رو دلچسب و قشنگ می کرد و چقدر حال می داد! " چه باحال عطر تی رز رو نمی دونم چیه منتهی گلاب هست و یه کولر سیار داریم... برم امتحان کنم ببینم چه کیفی میده
و
دلم آب هویج بستنی خواست اساسی

سلام سلام هزار و سیصد تا سلام
ای خدا بگم خانم مارپل مارکوپلویی رو چکار کنه که این ط ن ب دوم و سوم تا هیجدهم و بیستم رو باب کرد و رفت پی جهانگردی خودش
اما ما که بخیل نیستیم مبارکتنون باشه و اینم سه صندوق جواهر برید و حالشو ببرید
اینم اسناد و مدارک مربوط به عطر تی رز:
http://esam.ir/sell/itemImages/80694/albatross_71000-479590!1.jpg
شایع شده بود امام از عطر تی رز استفاده می کنند و زمانی استفاده از این عطر خیلی مد شده بود البته من تازگی ها یکی خریدم به یاد اون روزا
حالا امتحان کردید؟ خوب بید؟ البته اگر بد بید به خاطر نداشتن تی رز بید ها
آخ ببخشید که به هوس افتادید

بزرگ یکشنبه 7 تیر 1394 ساعت 06:54 http://abiaramesh.blogsky.com

سلام
اینکه چقدر نوشته های شما خوب حس و حالی که مد نظرتان است نتقل میکند به حس خوبو طینت خوب شما بر میگردد.بله قدیم ها همه چیز زیباتر اصیل تر وساده تر اما بسیار باشکوه تر بود.ما شانس نداشتیم تا اومدیم به خودمان بجنگیم انقلاب شد بعد جنک شد بعد تحریم شد یعد لایه اوزون سوراخ شد بعد دنیا واویلا شد.اما واقعیت این هست که قدیمها واقعا خوب بود.اما اینکه گفتید الان در قدیم های روزهای آینده هستیم وروزی دیگران حسرت این روزها را می خورند درست است. خیلی بچه بودم یادم است پدربزرگم میگفت شیراز دیگر به درد نمیخورد خیلی شلوغ و هردم بیل شده و آن شهری که او اینگونه می دید بهشتی از آرامش بود از دید ما

سلام
آقا خوبی از شماست که به من ظن خوب دارید و نوشته رو هم خوب می بینید
این سولاخ شدن لایه ی اوزن و واویلا شدن دنیا یادم رفته بود
بله الانم نسبت به فردا همینطوره. هیچ بدی نرفته که بدتر از خودش نیومده باشه

ناهید یکشنبه 7 تیر 1394 ساعت 05:14

سلام
طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق
شما این قلم سحرآمیزتونو از کجا آوردین داداااااااش ؟
( لطفا با لحن خواهر نقی تو سریال پایتخت بخونید )
واقعا زیبا نوشتید ، چه سفر مسجدانه ی خوبی !
نوجوان که بودم مسجد سپهسالار رفتم و موقع برگشتن پدرم از بهارستان یه سماور بزرگ خرید ، بهش می گفتن سماور مجلسی
داداش عزیز چقدر تو افطار به خودتون می رسیدید ، خیلی می خوردید ها زوالله این پست رو هر کی بخونه کلی تشنه ش می شه من که هوس آب هویج بستنی کردم ، حالا خوبه که می تونم آب هویج خالی بخورم ...
این حرفتون هم خیلی با حال بود :"باور کنید که حتا خدای قدیما باحالتر از خدای این روزا بود. "
هر چند می دونم که الان هم باور و ایمان شما نسبت به خدا قویتره ، ولی من در گذشته فکر می کردم باید یه اتفاق عجیبی بیفته تا ایمانم به خدا بیشتر بشه ، همش در حال انتظار یه معجزه بودم ... الان دیگه منتظر نیستم و می دونم که برکت و شادی خدا همیشه در جریانه و همه جا هست ، فقط برای رسیدن به اون باید راه حقیقی رو رفت
دیشب بعد از افطار که حیاط رفتم ، برادرم اومد و نشست و فرصتی شد که ما از هر دری صحبت کنیم ، از دوران کودکی ، از مسافرتهایی که رفتیم ، از زحمتهای پدر و ...اتفاقا بعدش گفتیم یه روزی هم همین شب برامون خاطره می شه
به هر حال داداش عزیز یه عالمه ازتون ممنونم که با قلم شیوا و روانتون حسهای خوب رو به ما منتقل می کنید

سلام خواهر گلم
خواهرم، من این قلم ِ منِ از تشویقهای شما پیدا کردم( با لهجه ی نقی معمولی جواب دادم) شما همیشه به من لطف دارید و خجالتم میدید
خدا پدرتون رو بیامرزه. آهان هنوزم بهارستان بعضی از سماور فروشهای قدیمی هستند و من هر وقت گذرم به اون طرفا بیفته محو تماشای این سماوره می شم
خب اینقدر می خوردم و وزنم از 54 کیلو یک گرم بالا نمی رفت. گفتم که لاغر بودم و دراز
ببخشید دیگه اگه تشنه تون شد و هوس آب هویج بستنی کردید
خدا که همیشه باحال بوده و باحالم می مونه. من با خدا یک کم زیادی راحتم و گاهی در موردش زیادی حرف می زنم
خدا شما و داداشتون رو برای هم حفظ کنه تا همیشه کنار هم بمونید و اینقدر دوست داشتنی از خاطراتتون گل بگید و گل بشنفید

یادخاطرات یکشنبه 7 تیر 1394 ساعت 00:02

سلام
شرایط زندگی در زمانهای مختلف باعث میشود که فکر کنیم

سالهای پیش بهتر از زمان کنونی است.

زندگی ماشینی امروزی عرصه را بر انسانها تنگ کرده وهرچه

میگذرد فکر میکنیم زمانهای پیش زندگی راحتر بوده

و ارامش بیشتری داشتیم.

حالا اسایش هست اما ارامش کمتری در زندگی ها به چشم

می اید.

سلام
"حالا اسایش هست اما ارامش کمتری در زندگی ها به چشم می اید"
دقیقا

مریم شنبه 6 تیر 1394 ساعت 21:50

سلام
کاش با شروع خوندن پستتون هر چی به ذهنم رسیده بود نوشته بودم . جالبه که یک چیزایی به ذهنم می رسید که با پست شما چندان مرتبط نبود !
الان که فکر می کنم می بینم نوشتن بعضیهاش جایز نیست شاید غریبه از اینجا رد بشه و پیش خودش فکر کنه من ملحدم
پریشب با محسن رفتیم خیابون ، من از صبح هوس فالوده کرده بودم فالوده رو که خوردم دلم آب هویج بستنی خواست ، آب هویج بستنی رو به یاد قدیما خوردم ولی اصلا به خوشمزگی آب هویج بستنی های قدیم نبود .
خاطراتی که از مساجد نوشتید خیلی قشنگ بود مخصوصا اونجا که نوشتید : "دین و ایمان قدیمی، بهتر از این دین زورکی و ایمان ِ تظاهری الان بود"
راستی من الان حسرت 20 سال پیش رو نمی خورم ، 20 سال پیش از الان خیلی بدتر و نحس تر بود ، تنها حسنش این بود که من جوونتر بودم و بچه ها کوچیک تر بودند و دغدغه ها و نگرانی هام کوچیکتر از الان بود .
یک راستی دیگه : چه جوری اون همه چیز رو می ریختید تو خندق بلا ؟ من وقتی افطار می کنم دیگه نمی تونم شام بخورم ، سحری که اصلا !
و راستی سوم :یادم انداختید که سال 59 ماه رمضان افتاده بود تو تابستون .( تو تیر و مرداد افتاده بود)
چهارمین راستی : این سه تا مسجد خیلی شبیه مسجدهای شهر ماست معلومه که معماری مساجد ایران شبیه همدیگه ست .
و پنجمین و اخرین راستی : ط.ن.ب

سلام
همیشه با هر کامنت شما من کلی چیز دستگیرم میشه و این که ننوشتید واقعا حیف شده
اینجا کسی رفت و آمد نمی کنه که! اینجا همه خودی اند
مدتی بود می خواستم راجع به مسجد بنویسم و فکر می کردم قبلا یک جایی نوشتمش. اما هر چی گشتم هیچ اثری ازش پیدا کردم و با وجود این ریاد بهش نپرداختم، چون شکم به کلی برطرف نشد!
اما ببم جان شما خودتون چند سطر بالاتر نوشتید فالوده خوردید و بعد هم آب هویج بستنی! بعد من زیاد می خوردم؟
خدا برادرتون رو بیامرزه و ببخشید که با این نوشته شما رو یاد اون مرحوم انداختم
مسجدهای قدیمی همه شبیه به هم هستند و این مسجدهای امروزیه که فرق می کنند. لابد توی اراک مسجدها دست نخورده باقی موندند
ط ن ب مبارکتون باشه و اینم ده صندوق طلا خدمت شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد