چند درصدِ ناقابل!

بسم الله الرحمن ارحیم

بیست و پنج شش ساله به نظر می رسد. پسر بزرگ خانواده ای چهار نفره، که به کمک هم، یک مغازه را اداره می کنند. چند سال قبل این مغازه را به هنگام ساخت، به قیمت خوبی پیش خرید کرده بودند و از همان ابتدای زمان تکمیل مغازه، با قفسه بندی شکیل و تمیز، مواد شوینده و آرایشی و بهداشتی می فروشند. روزهای ابتدایی بازگشایی، مسعود غالبا پشت پیشخوان و کنار دخل، یک صندلی گذاشته بود و می نشست. برادر، مادر یا پدرش (هر کدام که بودند)، اجناس درخواستی مشتری ها را از قفسه ها پایین آورده و روی پیشخوان می گذاشتند و او نشسته، با بارکد خوان، قیمتش را به صندوق وارد کرده و پولش را نقدی و یا با کارتخوان می گرفت و اجناس را داخل کیسه می گذاشت و تحویل مشتریانی می داد که انگار عطش خرید لوازم آرایشی و بهداشتی شان سیراب ناشدنی بود! کم کم با پر کردن قفسه ها از انواع و اقسام مارک ها و برندها، جنسشان جورتر و کاملتر شد و مشتریان بیشتری را جذب کردند. با نصب یک تابلویِ روانِ ال ای دی زیبا ولی گران قیمت، ریسک بزرگی کردند، اما کارشان سکه شد و مغازه شان رونق بیشتری گرفت. به طوریکه امروز، غالبا همه ی اعضاء خانواده، تمام وقتشان را جز ظهرها که مغازه ساعاتی بسته است، در مغازه و در کنار هم می گذرانند. به خصوص بعد از اینکه مسعود، سه چهار عمل سنگین جراحی را پشت سر گذاشت، جز چند روزی که مشغول عمل و استراحت مطلق بعد از عمل بود، دوره ی نقاهت را هم در مغازه می گذراند. پدر، مادر و برادرش او را به کمک هم می آوردند و می بردند و از همان ابتدا، روی جوی کنار خیابان که سی سانت عرضش بود، پلی آهنی نصب کرده بودند که بتواند با واکر و یا به کمک دو عصای زیر بغل، جوی را به سهولت و با صلابت رد شود. اهالی محل می دانستند که در مقابل این پل هفتاد هشتاد سانتی، نباید ماشینی پارک کنند و نمی کردند، حتا اکثر اوقات، به اندازه ی یک ماشین، جلوی مغازه شان خالی می ماند تا او راحتتر، پیاده و سوار شود. جوان زیبا و رعنایی که در بالا تنه، مانند قهرمانان وزنه برداری یا بادی بیلدینگ کاران نشان می داد، اما از کمر به پایین، به شدت لاغر و نحیف بود. در واقع، پاهای بی تناسبش را، با خود می کشید. پاهایی که گوش به فرمانش نبودند و هر یک ساز خود را زده و کار خود می کردند، به طوریکه اگر مسعود به سمت شمال راه می پیمود، یک پایش به سمت شمال شرقی و پای دیگرش به سوی غرب، آن هم نه بر زمین، بلکه در هوا گام بر می داشتند!

اصابت موشک در نزدیکی خانه شان در روزهای پایانی جنگ، مادرش را به قدری ترسانده بود که او را زودتر از موعد مقرر و در هفت ماهگی و بدون آمادگی کامل، از جای گرم و نرم، پس زده و ناقص و نارس، به دنیای پر از آشوب و خطر می فرستد. در آن روزگار، به خاطر جنگ، دستگاه انکوباتور کمتر وجود داشته و برقها هم که مکرر قطع بوده. لطمات جدی می بیند و هجوم تب مننژیت هم، چون طوفان سهمگین، پاهای کودک شیرخوار و ضعیف را چون گلی نورسته به کلی از ریشه در می آورد.

تمام سالهای عمرش را تا روزهای اخیر، به سختی و بهراه رفتن معلول با عصا کمک اعضاء خانواده اش و به وسیله ی بریس و واکر و عصا راه می رفته، اما اخیرا پزشکان و جراحان، با تحمیل هزینه هایی بسیار گزاف، استخوان ها را می شکنند و با پلاتین و پیچ و مهره، کجی و اعوجاج پاهایش را صاف می کنند. حالا دیگر می تواند با تمرین و ممارست و کم کم راه بیفتد! گیرم بیست و چهار سال دیرتر! هنوز ماهیچه هایش ضعیف است و مکررا به جلسات فیزیوتراپی می رود و گفته اند بعد از فیزیوتراپی باید آب درمانی هم بکند.

این سه چهار سال اخیر، سختی بسیار کشیده، باز کردن مغازه و رفتن زیر بار قرض و اخذ و بازپرداخت وامهای سنگین، اضطراب و استرس و نگرانی از نتیجه ی کار، عمل جراحی، تهیه ی پولی کلان که جراحان می خواسته اند، را می توان، تعدادی از این دلایل و سختی ها دانست و اینکه، بعد از هر عمل جراحی، دکترش او را از تزریق مرفین و داروهای مسکن محروم می ساخته تا بلکه اعصاب و عضلاتش تحریک شده و زودتر به کار افتند، دردهای طاقت فرسا و بسیاری را تحمل کرده است. اما این روزها، روحیه اش خوب و چهره اش شاداب تر شده و لابد نقشه هایی برای آینده دارد که گاهی کنار درب مغازه شیک خود می ایستد و با مشتریان و دخترکان خوش آب و رنگ، بگو بخند می کند. می گفت خود را آسیب دیده ی جنگ می داند. به نظر من هم، کاملا حق دارد، لااقل توی راه رفتن که شبیه به من و حتا بدتر از من راه می رود! بنیاد جانبازان می تواند او را به جانبازی قبول نداشته باشد، زیرا که از جنگ زخمی نشده و درصد جانبازی به او تعلق نمی گیرد! اما آیا او آسیب دیده از جنگ نیست؟ و آیا احتمالش نیست که از سوی خدا، چند درصد ناقابل به او تعلق گیرد؟! اینطور مواقع واقعا گیج می شوم.

خلاصه اینکه با خواندن داستانهایی که در کنارم زندگی کرده و راه می روند، صحنه های دیگری از جنگ، با همه ی خاطراتی که از آن دارم، جلوه گر می شود. بله نسل جنگ، نسلی از یک برهه ی سخت از تاریخ این ملت، داستانهایی شنیدنی دارد، تنها گوشی شنوا لازم است که بشنود و به جان پذیرا گردد.

نظرات 7 + ارسال نظر
امیری-عبدالرسول شنبه 6 تیر 1394 ساعت 22:23 http://abamiri.blogfa.com

سلام
خیلی جالب بود و جالب تر نظرات خوانندگانتون

سلام
مخلص آقای امیری
برای منم کامنتها جالب بود

سهیلا شنبه 6 تیر 1394 ساعت 10:13 http://rooz-2020.blogsky.com/

وچقدر شما به شیرینی و تسلط کامل برکلمات و واژه ها این داستانهارو روایت میکنید ومارو دراین خاطرات شریک میکنید...

طفلی این جانبازهایی که فقط خدا میدونه چقدر جانبازهستن

سلام
شما لطف دارید که روده درازی های منو شیرین می خونید

ناهید جمعه 5 تیر 1394 ساعت 21:05

سلام داداش عزیز
ممنون از نوشته ی خوبتان
ایکاش برای نوشتن کلمه ی درد ابزاری بود که احساس درد رو نیز به خواننده منتقل می کرد ، چون من هر چقدر درباره ی سختیهای این جوان می خونم ، باز هم نمی تونم حتا ذره ای به اندازه ی خودش عمق درد را درک کنم و بدونم که بدون مرفین و مُسّکن چطوری می شه درد رو تحمل کرد ؟
به هر حال درود بر همت والای او و خانواده ش
و لعنت به جنگ و جنگ افروزان

سلام خواهر گلم
خدا رو شکر که چنین ابزاری نیست! والا خواهر گلم بیشتر از این درد می کشید
به نظرم تحمل درد به روح آدم بستگی داره. من خودم که تحمل درد رو بدون تزریق مسکن تجربه کردم به خوبی حال و شرایطش رو می فهمم. هر چقدر آدم نسبت به درد از خودش مقاومت نشون بده به همون میزان درد براش قابل تحملتره تا نسبت به اون وقتی که بخواد از خودش ضعف بروز بده
جنگ اگر اجتناب ناپذیر باشه، لازمه، اما لعنت به جنگ افروزان

مریم جمعه 5 تیر 1394 ساعت 15:02

سلام
ببم جان درسته که شما کلمات و جملات امیدوار کننده به کار بردید اما با اون سفیدی های بین حروف و کلمات که دیگه نمی تونید کاری بکنید ! همونا که برای فاصله استفاده می شه
این سفیدی های کاغذ پررنگ تر از حروف و کلمات دیده می شن و با آدم حرف می زنند ، درست مثل نت سکوت که صداش از نت های دیگه بلندتره !
آقای ستاریان من بعضی وقتا یک نوشته ای رو می خونم که ظاهر این نوشته ، خیلی عادی و معمولیه ، اما من از لابلای نوشته ، از یک جایی که خودمم نمی دونم کجاست صدای نویسنده رو می شنوم که با زبون بی زبونی فریاد می زنه : من حالم اصلا خوب نیست !
باور نمی کنید ؟! باشه باور نکنید

سلام
چرا؟! باور می کنم و از قول عبید زاکانی می نویسم که:
قــصــه درد دل و غــصــه شـــبـــهــای دراز
صورتی نیست که جائی بـتوان گفتـن بـاز
مـحـرمی نیسـت کـه بـا او بـه کـنار آرم روز
مونسی نیست که با وی به میان آرم راز
در غـم و خـواری از آنم کـه ندارم غـمـخـوار
دم فـرو بـسـتـه از آنم کـه نـدارم دمـسـاز
خود چه شامیست شقاوت که ندارد انجام
یا چـه صبـحـسـت سـعادت که ندارد آغاز
بــی نــیـازی نــدهـد دهـر خــدایـا تــو بــده
سـازگـاری نـکـنـد خـلـق خـدایا تـو بـسـاز
از سـر لـطـف دل خـسـتـه بـیـچـاره عـبـیـد
بــنــواز ای کــرم عــام تــو بــیـچــاره نـواز

یادخاطرات پنج‌شنبه 4 تیر 1394 ساعت 22:54

سلام

طاعات وعبادات شما قبول حق .

این دست اتفاقات در مورد اشخاص مذکور در واقع یک قانون نانوشته است!!!!!!!!!!!
ولیکن اجرشان نزد باری تعالی محفوظ است گرچه از چشم برخی دور مانده اند.

سلام
قبول حق ان شاءالله
بله حساب و کتاب خدا به حساب و کتاب ما زمین تا آسمون فرق داره و میزان و ترازوی خدا با مال ما خیلی فرق داره

مریم پنج‌شنبه 4 تیر 1394 ساعت 19:59

برای این پسر جوان خیلی خوشحال شدم
ای کاش همه ی کسانی که برای معالجه خرج می کنند ، عمل جراحی می شن ، درد می کشند و ... از این همه درد و رنج و تحمل هزینه و استرس و اضطرابی که خودشون و خانواده هاشون تحمل می کنند نتیجه بگیرند .
به امید شفای عاجل همه ی دردمندان و بیماران
ممنون از شما به خاطر نوشته ی خوبتون ...دم افطاری موفق شدید حسابی اشک منو در بیارید !

بله منم خوشحالم
کاش می شد درد و رنج همه ی آدمها رو زدود و برطرف کرد
ببخشید اگر حالتون رو دگرگون کردم و اشکتون دراومد. طوری نوشتم که امید بخش باشه و کسی رو ناراحت نکنه اما انگار موفق نبودم

مریم پنج‌شنبه 4 تیر 1394 ساعت 19:56

سلام
طاعات و عباداتتون قبول
به نظر من به تک تک مردمی که زمان جنگ تو این کشور زندگی می کردند در صد تعلق می گیره ، حالا به بعضیها کمتر ، به بعضیها بیشتر
درسته که ما مثل شما جبهه نرفتیم و جانباز نشدیم اما تو شهرامون تا دلتون بخواد از موشک و دیوار صوتی و بمبارون و آژیر قرمز وصدای ضد هوایی ترسیدیم !
ما طی این 8 سال هر وقت فهمیدیم قراره حمله بشه پا به پای خانواده های رزمنده ها دلمون شور زد و هر وقت خبر شهادت قوم و خویش و آشنا و غریبه رو شنیدیم پا به پای خانواده های این عزیزان اشک ریختیم
یک نفر می گفت زمان جنگ مطب دکترای اعصاب غلغله بود !
آقای ستاریان شما قبول دارید که بچه هایی که دهه ی شصت به دنیا آمدند اکثرا مشکل روحی دارند ؟
تازه ....مگه الان تبعات جنگ تموم شده ؟
ما هر روز دور و برمون خانواده های شهدا و مفقودالاثرها رو می بینیم ، حدیث رنج و درد جانبازان عزیز رو می خونیم و می شنویم ، شاهد مشکلات فرزندان و همسران شهدا و جانبازان هستیم ، ما الانم وقتی خبر شهادت مظلومانه ی 175 غواص رو می شنویم تا مدتها ادم نیستیم ما الانم با دیدن فیلم شیار 143 - بوی پیراهن یوسف - آژانس شیشه ای و ... به پهنای صورت اشک می ریزیم
آه از این جنگ که ظاهرا 8 سال طول کشید اما انگار قرار نیست هیچ وقت تموم بشه

سلام
طاعات و عبادات و نماز و روزه هاتون قبول
چقدر دقیق زدید به هدف
راستش بنا داشتم به همین جا برسم اما مطلب طولانی می شد و بعد فکر کردم مطلب جداگانه ای بنویسم که چنین نتیجه گیری داشته باشه. اما با تغییرات جزیی و گنجاندن درصد ازش بی نیاز شدم.
اما هنوز حرفهایی ناگفته مونده و فکر کنم برای تکمیلش باید مطلب دیگه ای بنویسم.
دقیقا همینطوره و نسل جنگ آسیبهایی دیده که اونو با نسل های دیگه متفاوت کرده و اکثر مردم قادر به درک این تفاوت ها و دلیلش و کنار اومدن باهاش نیستند اون موقع من نمی فهمیدم که چرا مردم به پناهگاه می رند؟ و یا اصلا چرا تا حد مرگ می ترسند؟ من هنوز نمی تونم درک کنم که چرا به خاطر یک خراش و یا یک کمی خون به درمانگاه و بیمارستان میرند و چرا از درد می نالند و چرا از مرده می ترسند و چرا از تاریکی فرار می کنند و خیلی چراهای دیگه. انگار همه آدمند و دارند طبیعی رفتار می کنند و اونی که مشکل داره و غیر طبیعی رفتار می کنه منم
حقیقتا که تا این نسل تموم نشه تبعات جنگ و اثرات جنگ هم تموم نمی شه. حتا پدرها و مادرهای شهدا، همسران شهدا و بچه های شهدا هرگز نمی تونند تصور کنند که اگر اون شهید زنده بود شرایط زندگی شون چطوری می توست باشه. جانبازها و اسرا اگر جانباز و اسیر نشده بودند شرایط زندگی شون الان چطوری بود؟ خیلی سوالات میشه کرد که همه بی جواب می مونه
جنگ برای ما تموم نشده و ما هر لحظه و هر ساعتش باهاش درگیریم هنوز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد