به یاد شهید محمد غفاری

بسم الله الرحمن الرحیم

سالهای بعد از انقلاب، سالهای سیاست و جنگ اگر بود، که قطعا بود، سالهای معنویت و اخلاق هم بود و شاید معنویت و اخلاق حرف اول آن سالها محسوب می شد. در آن سالها ما خود را نه تنها ملزم به ترک محرمات و انجام واجبات می دانستیم بلکه از انجام مستحبات و عمل به سنتهای مذهبی، هم تا جایی که در توان داشتیم کوتاهی نمی کردیم. یکی از این سنت ها بستن عقد اخوت بود که در عید غدیر خواندن خطبه اش مرسوم بود. در عید غدیر سال شصت من با چند نفر از دوستان مسجدی عقد اخوت بستم. یکی از آن دوستان مسجدی شهید محمد غفاری بود. در مورد عقد اخوت و تعهداتی که دو برادر به هم می دهند خودتان زحمت بکشید و بروید تحقیق کرده و بخوانید، چون من نمی خواهم متنی طولانی بنویسم.

شهید محمد غفاری

بله شهید محمد غفاری و من با هم عقد اخوت و برادری بستیم. در آن روزگار به خاطر علاقه و اشتیاقی که به خطاطی و پارچه نویسی و دیوارنویسی و کلا کارهای هنری و تبلیغی داشتم، بعد از فراغت از مدرسه به طور فعال، توی مسجد و بسیج به این طور کارها مشغول میشدم. از میان سیزده چهارده مسجد و پایگاه بسیج، به عنوان مسئول تبلیغات ستاد ناحیه بسیج انتخاب شدم و همین شد مایه ی بزرگترین دردسر من! از رئیس ستاد منطقه که ناحیه ی ما زیر نظر او بود دستورالعملی صادر شد که هیچیک از مسئولین مختلف ستادهای نواحی بسیج حق اعزام به جبهه را ندارند و به این ترتیب اسم من هم توی لیست سیاه اعزام رفت...محمد که اشتیاق مرا برای اعزام می دید، پیشنهاد کرد به اسم او و با پرونده ی او به جبهه بروم و من انگار که بال درآورده باشم، پریدم و او را غرق بوسه کردم. تمرینات ما شروع شد که من محمد غفاری بشوم! اسم و آدرس و شماره ی تلفن و اسم خاله و دایی و ... حفظ می کردم و او از من همه را امتحان می گرفت. خب ترسو هم بودیم که نکند لو برویم و کار بدتر گره بخورد و کار هر دوی ما خراب شود...نهایتا هیچ اتفاقی نیفتاد و من به اسم محمد غفاری و پلاک او به جبهه اعزام شدم. خاطرم هست تابستان گرمی بود و ماه رمضان هم بود. برای اینکه روزه ی ما نشکند، مسئولین، کار اعزام را در ظل افتاب کش دادند تا ظهر بشود، تا بعد بتوانیم از حد ترخص تهران خارج شویم. اتوبوس ها که پنج شش تا می شدند ظهر پشت سر هم راه افتادند و من توی لانه ی جاسوسی که محل اعزام در آنزمان بود با دوستی نحیف و لاغرتر از خودم که، رفیق و همسفر شدیم، در ایستگاهی که اتوبوس ایستاد، هندوانه ی خیلی بزرگی خریدیم که وقت افطار بخوریم...ماجرایش طولانی است. همینقدر بگویم که چند روز بعد، من و تعدادی از بچه ها در اعتراض به اینکه چرا طبق قولی که داده اند به جنوب اعزام نشده ایم و ما را به غرب فرستاده اند، مثل کالای مرجوعی توی یک مینی بوس به سمت تهران برگشت داده شدیم و همین نوع برگشتن، باعث شد که پرونده ی شهید محمد غفاری برای اعزام به جبهه برای همیشه توی لیست سیاه برود!

او هم دیگر نمی توانست به جبهه برود. برای همین بعد از این ماجرا بلافاصله رفت و توی سپاه نام نویسی کرد که هم خدمتش را انجام داده باشد و هم بتواند به جبهه اعزام شود و آنگاه طلبگی بخواند و البته در یکی از این اعزامها به شهادت رسید.

خیلی مختصر کردم که البته حق او این نیست و در موردش دوباره خواهم نوشت. اما امروز انگار برای این وبلاگ، روز شهید بود و من باید از شهید می نوشتم و اول شهیدی که نامش و چهره ی نورانی و قشنگش به خاطرم آمد همین شهید محمد غفاری بود و عجیب اینکه داشتم توی نامه های جبهه دنبال نامه ای می گشتم و نامه ای از او هم پیدا کردم که از همان مسجد و همان پایگاه بسیج برای من فرستاده بود. پس زود دست بکار شدم تا در دقایق باقی مانده از روز جمعه نامش را به اسم شهیدی که مظهر خلوص و تواضع و ایمان و تقوا و زهد و اهل شوخی و خنده بود، ثبت کنم. خنده های ریز و قشنگ او که از خاطرم هرگز فراموش نمی شود. او می خواست طلبه شود و یادم هست که سر کلاس اخلاق استاد مجتبی تهرانی حاضر می شد و گاهی من نیز همراهش بودم و او تمام جلسات را با ضبط جیبی ضبط می کرد و در خانه توی دفتری، نظیف و تمیز از روی نوار و با سختی بسیار پیاده کرده و می نوشت. میگفت این دفتر سالیان سال به یادگار خواهد ماند و ماند!

سفر دو روزه ای که با او به قم و جمکران رفتم بی اغراق ساده ترین و کم خور و خواب ترین و البته بهترین سفر تمام عمرم بوده و من هرگز سفری زیارتی نرفتم که از لحاظ معنوی به پای این سفر رسیده باشد. خدا روحش را شاد و قرین رحمت خود کند و او را با شهدای کربلا محشور بفرماید.

نامه ی او را هم می گذارم تا قدری با روحیات و خلقیاتش، که از خلال همین نامه هویداست، آشنا شوید + و +

نظرات 9 + ارسال نظر
یادخاطرات دوشنبه 25 اسفند 1393 ساعت 16:20

سلام

تشکر وسپاس از اینکه یادی ازمن نمودید.....نزدیک عید وکار بسیار.

در باره ی وبلاگ هم فکر میکنم.

سلام
انجام وظیفه است چون هر روز زیارتتون می کنم نبودتون زود معلوم میشه و نگران کننده که نکنه...
امیدوارم زود به تصمیم برسید

یادخاطرات دوشنبه 25 اسفند 1393 ساعت 07:51

سلام
خداحافظ ای شهدا ، ای گلبرگ های خونین شلمچه ، ای لبهای سوخته فکه ، ای گلوهای تشنه ، ای تشنه های فرات شهادت ، خداحافظ ، شما رفتید ...و راه نا تمام ! ...

سلام
یکی دو روز نبودید نگران شدم
کاش یک وبلاگی درست کنید که ما هم خدمت برسیم

رجعت صدر یکشنبه 24 اسفند 1393 ساعت 15:01 http://raj3at-e-sadr.blogfa.com/

سلام
ان شاء الله ایشان و همه شهدای جنگ تحمیلی با شهدای کربلا محشور و مرزوق باشند

چقدر خوبه که شما تجربیات آن سالهایتان را با جوان تر ها به اشتراک می گذارید
کاش بعضی از نامه هایی که به آن ها اشاره کردید اسکن می گرفتید روی سایت می گذاشتید
خیلی سخت است که آدم با خاطرات دوستانی که از برادر نزدیک تر بودند نفس بکشد این را من که رفیق از دست داده ام خیلی خوب درک می کنم

سلام
الاهی آمین یا رب العالمین
کاری بیش از انجام وظیفه نمی کنم.
اسکن کردن نامه مثل این پست، توی پست دیگری هم مسبوق به سابقه است. اینجا را ببینید:
http://mostafasatarean.blogsky.com/1391/05/20/post-56/
نامه یک دانش آموز برسد به دست یک رزمنده!
چندتایی از نامه ها را اسکن کرده و گذاشته ام و اتفاقا پر بازدیدترین پست وبلاگم شده که معمولا هر روز از گوگل بازدید کننده دارد

همطاف یلنیز شنبه 23 اسفند 1393 ساعت 19:52 http://fazeinali.blogfa.com/

سلام سلام
کمال الملکی دیگر از نوع شاهد و زنده... محمد غفاری جوان، مرا یاد نقاش موردعلاقه ام انداخت.
یادش گرامی

سلام
نمی دانستم به کمال الملک شبیه بوده یا شاید شباهت اسمی منظورتان بود؟

امیری-عبدالرسول شنبه 23 اسفند 1393 ساعت 19:22 http://abamiri.blogfa.com

سلام
حس می کنم برای مختصر نویسی ،خیلی از گفتنی ها ننوشته اید . وصف این مردان مرد خیلی بیشتر از این نوشته ها وقت و فرصت و ....می خواهد .
خوشا به حال ما که زیستن با این دردانه های هستی را تجربه کردیم و از حضورشون لذت بردیم .
از این قماش بچه رزمنده فراوان به یاد و ذهن دارم و با خاطراتشان دلخوش که نه زندگی می کنم .
دستتان درد نکند بازهم از اون روزگاران بنویسید

سلام
بله. عجله داشتم و نتوانستم مطلب را جوری جمع و جور کنم که فقط به محمد اختصاص پیدا کند و از ویژگی های او بگوید و زندگی اش را هر چند کوتاه به شرح بنشیند بر خلاف شما که ماشاءالله هم حافظه ی خیلی خوبی دارید و هم از بس در این موارد نوشته اید تبحر خاصی برای نوشتنش پیدا کرده اید
هر کدام از بچه هایی که رفتند، دنیایی از معرفت و عشق بودند

صبا قلم شنبه 23 اسفند 1393 ساعت 19:21

با سلام
سالهای بعد از انقلاب، سالهای سیاست و جنگ اگر بود، که قطعا بود، سالهای معنویت و اخلاق هم بود و شاید معنویت و اخلاق حرف اول آن سالها محسوب می شد...
شاید مثل تاظهر عاشورا...
واون سفر دوروزه به یاد ماندنی
قشنگ وصادق وتکرار نشدنی
روزهایی که فقط شهدا
برنده آن بودند
ازتون ممنون برای معرفی
این شهید گرانقدر...

سلام
بله کاروان عاشورایی در مقطعی کوتاه آمد و زود هم بساط عاشقی و دلداگی برچیده شد.
منم ممنونم که هستید و همچنان همراهی می کنید

مریم شنبه 23 اسفند 1393 ساعت 08:06

سلام
- اگه یادتون باشه منم یک بار تو یکی از پستهام نوشتم (سالهای اول انقلاب ما پاکتر و وارسته تر از سالهای دیگه ی عمرمون بودیم و از هر گناهی پرهیز می کردیم ، من فکر می کنم تو اون سالها من و خیلیهای دیگه به مسلمونهای صدر اسلام و زمان پیامبر (ص) شبیه شده بودیم )
واقعا جالبه که شما سنت حسنه ی عقد اخوت رو احیا کرده بودید .
- اون زمان که پستها فقط دردسر داشت و آب و نون نداشت مسئولیتها بر اساس شایسته سالاری واگذار می شد اما الان ...
- آقای ستاریان صبح پیامکهامو کنترل می کردم دیدم یک پیامک از بنیاد شهید دارم ، متنش این بود : روز 22 اسفند روز بزرگداشت شهدا گرامی باد .
من فکر کردم شما خبر داشتید جمعه روز بزرگداشت شهداست به همین خاطر اصرار داشتید در این روز از یکی از شهدا بنویسید اما ظاهرا شما فقط بر اساس یک ندای باطنی این کار رو کردید .
- چقدر دنیا عجیبه ! شهید غفاری نیست اما دستخطش پیش شماست ! عمر دنیایی این کاغذ و دستخط ، از عمر شهید بیشتر بوده .
- بله با خوندن نامه کاملا می شه به تاثیرگذاری ایمان در جان و روح شهید محمد غفاری پی برد . خوش به حالش که در بهترین روزها و سالهای زندگیش رفت و به دنیا و گناه آلوده نشد .
آقای ستاریان ممنون که وقت گذاشتید و از برادرتون نوشتید . روحش شاد

بله خوب خاطرم هست
شما هم یادتونه که من از ازدواج توی مسجد مطلب گذاشته بودم؟
ما بیشتر ساعات روز و شبمون توی مسجد می گذشت و این مایی که گفتم تقریبا عمومیت داشت.
خب آنزمان حرام شرعی میدونستیم که اگر کسی از ما بهتر هست مسئولیت قبول کنیم و این از بالا تا پایین جریان داشت.
شما اخیرا خوندید که از کتاب خاطرات مرحوم سید صادق طباطبایی نقل شد که امام با پدر او تماس گرفته و برای اعمال ولایت کسب اجازه کرده بود؟ یعنی امام هم همینطور بود و سال 63 هم می خواست کناره گیری کنه که هاشمی رفسنجانی مانع شده بود
نه من خبر نداشتم که روز بزرگداشت شهداست. صبح مطلبی برای برادرم نوشتم که فورا برداشتم چون ابتر تشخیص دادم اما آخرای شب فهمیدم که جمعه چه روزی تعیین شده و با سختی بسیار تونستم این مطلب رو قبل از تمام شدن جمعه و توی فوریت منتشر کنم. که انسجام لازم رو هم پیدا نکرد
بله و از اون عجیبتر برخورد من با این نامه بود. طی این سالها اصلا خاطرم نبود و حتا چند بار هم که به این نامه ها مراجعه کرده بودم این نامه را ندیده بودم و درست سربزنگاه پیداش شد و منم گذاشتمش اینجا
روحش شاد

ناهید شنبه 23 اسفند 1393 ساعت 05:32

سلام
این شهید عزیز ، چه جوان مومن و صادقی بود و چه دوست خوبی ! ایکاش الان زنده بودن ، ولی نه اگر بودند خیلی عذاب می کشیدند ،جون می دیدن که دیگر اثری از آن ارزشهای دینی و انقلابی باقی نمانده
و می دیدن با فرزندان شهیدانی که خودشان یک عمر در راه دین و ارزشهای انقلاب زحمت کشیدند و فعالیت کردند ، اکنون چگونه رفتار می شود ! این شهید عزیز اگر زنده بود و شاهد کتک خوردن نماینده منتخب ملت به دست عده ای مزدور بود ، بدون شک دوباره آرزوی مرگ می کرد
او که به بهترین جایگاه حق رسیده است ، ایکاش برای ما هم دعا می کرد.روحش شاد
داداش عزیز ممنون از شما که با نوشته ی خوبتون ، یاد شهید غفاری عزیز را گرامی داشتین

سلام
بله جوانی سربزیر و محجوب و مومن به تما معنا بود
خب الان جانبازان هفتاد درصد و شهدای زنده ی بسیاری دارم که دارند خون دل می خورند و حرف هم نمی توانند بزنند!
خود فرزند شهید مطهری را می گویند از فضل پدر تو را چه حاصل! و با دیگر السابقون انقلاب و جنگ هم همین برخوردها صورت می گیره
من وظیفه دونستم نامی از او زنده کنم و کار مهمی نکردم

فروردین شنبه 23 اسفند 1393 ساعت 00:36 http://ashteroh.mihanblog.com/

خیلی خوبه که به یادشون هستین
برقرار باشین

سلام آقا اشکان و ممنونم از محبت و لطف همیشگی شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد