اواخر جنگ قسمت چهارم

بسم الله الرحمن الرحیم

عملیات

وقتی از اتوبوسهای گل مال شده که چراغ خاموش می رفتند پیاده شدیم و در ساعت یک شب از نقطه ی رهایی، به سمت خط حرکت کردیم، مطابق برنامه و برآورد اولیه فکر می کردیم، نهایتا یکی دو ساعت بعد به خط میرسیم و با عراقی ها درگیر می شویم .اما آنها در اثنای همان شب چند کیلومتری، عقب کشیده بودند تا جایی که به روی جاده خاکی مسلط باشند، پدافند کنند. با این جابجایی، نقشه ها برآب شده و شناسایی روز قبل ما عملا بی فایده شده بود!

رفتیم و رفتیم. نماز صبح را بی وضو و حتا بدون تیمم و در حین راه رفتن خواندیم. البته اکثرا اینطور مواقع با وضو بودیم. هوا که روشن شد برخلاف رویه ی فرماندهان در روزهای آخر جنگ، دیدم حاج اصغر احمدی جانشین حاج عباس قهرودی فرمانده تیپ هم با آن هیکل درشتش عرق ریزان اما با تجهیزات کامل پا به پای بچه ها می آمد و من مطمئن بودم اگر خود حاجی هم پایش مصنوعی نبود، همراه ما آمده بود (شاید هم بود و من ندیدم!).

هوا کامل روشن شده بود و ما به عراقی ها نرسیده بودیم. حدود ساعت هفت یا هشت صبح بود که، با برخاستن صدای اولین انفجار و دیدن دود آن، معلوم شد که یک نفر توی سر ستون، به روی مین رفته و متعاقب آن با شروع تیراندازی های پراکنده ی عراقی ها که خیلی زود شدید شد. همه فهمیدند که بالاخره به عراقی ها رسیدیم!

به گردان که گروهان گروهان و به ستون یک و ما بین دو خاکریز و روی جاده، خسته اما همچنان با نظم و ترتیب و بی سر و صدا، پیش می رفت، این دستور دهان به دهان، ابتدا با زمزمه و نجوا و سپس با فریاد و قیل و قال رسید که "وایسید" "همگی وایسید". "برگردید عقب" "تخریبچی" "تخریبچی"

و به فوریت گروهان پشت سری ما، به دستور حاج اصغر، قدری عقبتر رفت و در پناه خاکریز نشست و موضع گرفت. گروهان ما خط شکن شد. تقی خلج جلوی ستون بود و یا سریع خودش را به آنجا رساند. میدان مین با مین های M14 امریکایی، مانع از عبور نیروها می شد و عراقی ها هر آنچه از آتش سلاحهای خود در اختیار داشتند را در یک تکه جا، یعنی همان جا که گروهان ما پشت میدان مین متوقف مانده بود، می ریختند. تخریبچی فورا زیر آتش شدید از ته ستون بدو بدو آمد و مشغول خنثی کردن مین ها شد.

چاوشی مسئول گروهان فورا دو آر پی چی زن و دو تیربار چی را با خود برداشت و از سمت راست رفت تا بلکه با ریختن آتش بر سر عراقی ها از نقطه ای دیگر حواسشان را از نیروی اصلی پرت کند. مسعود و کاظم هم با او رفتند.

فرصت خیلی کم بود و نیرو بی آنکه تیری انداخته باشد، بر اثر شدت آتش یکی یکی داشت شهید و مجروح می شد. تقی خلج نزدیک تخریبچی پایش روی زمین و بالاتنه اش را روی خاکریز انداخته بود و مدام فریاد میزد، "تیربارچی" " آر پی جی زن" و بچه ها خسته، بی خواب، بهت زده و از شدت آتش ترسیده، کنار خاکریز کُپ کرده بودند و اصلا تکان نمی خوردند. آنها کاملا نشسته بر زمین و یا در حال چمباتمه و حتا در پناه خاکریز هم جان می دادند و یا مجروح می شدند.

به سراغ تقی رفتم و گفتم: "فریاد نزن! بچه ها کپ کرده اند و با فریادهای تو بیشتر می ترسند". گفت: "آر پی جی زنها و تیربارچی ها را سریع بفرست جلو." گفتم: "معبر که هنوز باز نشده!" گفت: "چاره نیست و باید از روی مین ها رد بشیم". گفتم باشه و برگشتم پیش بچه ها و هر چه کردم تکان نخوردند. ایستادم با چانه زدن با آنها، که "اگر اینجا بمونید همه از دم کشته میشیم چاره ای نداریم و باید سریع رد شیم." از همه طرف هم، آتش دشمن، شدت گرفته بود. ویز ویز گلوله های ریز و درشت ِ کلاشینکوف، گرینوف و دوشکا و حتا صدای گذر آر پی جی هفت را از بغل گوشم به وضوح می شنیدم و بادش را کاملا روی صورتم حس می کردم!

گفتند : چطوری رد شیم؟! جلو میدان مینه و به محض اینکه تکون بخوریم، عراقی ها ما را می زنند". گفتم: اینطورا هم نیست. پس چرا منو نمی زنند؟ مگر اینجا و در پناه این خاکریز زخمی و شهید نمی شید؟! باور کنید که اگر خدا نخواد هیچ برگی بر زمین نمی افته. بلند شید و حرکت کنید!"

سه چهار نفر بلند شدند و با قدری تعلل اولیه، بدو بدو رفتند و از روی مین ها رد شدند اما دو نفرشان افتادند. پنج یا شش نفر بعدی را هم راضی کردم و در پی آنها دویدند و هر چند یک نفرشان افتاد، اما بقیه رد شدند. دیدن پاهای قطع شده و آش و لاش، باعث ترس مضاعف شد. بقیه دیگر از جایشان تکان نخوردند. رو به هر کدام که می ایستادم و حرف میزدم، می دیدم یا قبلا زخمی شده و یا الان زخمی شد و یا پر کشیده و یا الان شهید شد! اما مهدی توی این وضعیت و وسط این معرکه، شوخی کردنش گل انداخته بود و گفت: "اون وسط واینسا حاجی! بشین! اینقدر پسر شجاع بازی در نیار! دوزار صبر داشته باش تا این معبر لامصب باز شه!"

دیدم حرف زدن با او فایده ای ندارد. برگشتم که به تقی بگویم کسی باقی نمانده، که انگار خودش زودتر متوجه شده بود. دیگر صبر نکرد و بی معطلی در پی آن چند نفر، از روی میدان مین دوید و رفت. حالا حدود ده نفر آنطرف میدان مین بودند و چند نفر رفته بودند سمت راست و من مانده بودم و عده ای شهید و زخمی و آش و لاش و کپ کرده از گروهان در اینطرف میدان مین!

نظرات 8 + ارسال نظر
ایماگر سه‌شنبه 19 اسفند 1393 ساعت 18:37 http://imayan.blogspot.com

سلام.
خطرها تا حدودی بر طرف نشده،‌ شامپو را ول کن بیا خطّ مقدم. منتظریم.

سلام
به امید خدا

بزرگ پنج‌شنبه 14 اسفند 1393 ساعت 18:12

سلام
چند بار با خودم گفتم صبر کنم تا خاطرات تمام شود بعد یک نظر کلی بدهم اما نشد.بارها گفته ام که حسرت بودن در میدان جنگ را دارم اما واقعیتش این است که من مرد جنگ نبودم.شجاعتی که ناشی از اعتقاد است را نداشتم.اینجور مواقع یاد فیلم هملت و صحنه ای که عموی هملت با خودش خلوت کرده بودمی افتم.میگفت خداوندا مرا ببخش! اما بعد با خودش میگفت جطور ببخشد وقتی من هنوز مقامم را دارم و زنم را و.... کسی میتواند چنین ادعایی کند که مثل شما و نسل طلایی دوران شما پاکباز بوده باشد اما من در کمال شرمساری میدانم آنقدر پاک نبودم که برگزیده چنین راهی شوم

سلام داداش بزرگ
نه داداش ما هم پاک نبودیم! من حتا از مهدی و مسعود و کاظم هم نوشتم و خودم رو بدتر از اونا می دونم و حتا به لحاظ ظاهر بدتر از اونا هم داشتیم. درسته که اقلیت بودند اما بودند. من از حکمتش بی خبرم که چرا شما و تعدادی نشد یا نتونستند برند. اما اونایی که رفتند بر ترسشون غلبه می کردند و ... پاک می شدند. یعنی خدا هر عیب و ایرادی داشتند برطرف می کرد تا جایی که لیاقت شهادت پیدا می کردند. من و امثال من پاک نبودیم و پاک نشدیم که جا موندیم

ناهید پنج‌شنبه 14 اسفند 1393 ساعت 03:57

سلام و با اجازه از حضورتون :
مریم جان ممنون که باعث خوشحالیم شدی رفتم عکس های داداش عزیز رو دیدم ، داداش من هنوز هم خوش تیپه ماشاءالله ...
می بینی که بعد از گذشت این همه سال یه مو از سرش کم نشده خدارو شکر

مریم چهارشنبه 13 اسفند 1393 ساعت 22:34

نی جان برای اینکه خوشحال بشی تو کامنت پست قبل عکسهای داداش عزیزت رو ببین

ناهید چهارشنبه 13 اسفند 1393 ساعت 21:28

سلام داداش خوبم
چه روزهای سختی رو گذروندین و چه زحماتی برای دفاع از این مرز و بوم کشیدین ! واقعا بهتون افتخار می کنم
شرمشان باد فرصت طلبانی که برای رسیدن به قدرت و ثروت ، همیشه از خون شهدای عزیز هزینه کردند ...
ایکاش جنگ زودتر تموم می شد ! بیچاره مادران شهدا ! ببخشید گریه امانم نمی ده داداش عزیز

سلام خواهر گلم
امروز نوشته ای از اسماعیل غلامی پیدا کردم راجع به تقی خلج به اسم "چریک عاشق پیشه شهید تقی خلج" توی این آدرس:
http://gordaneghasem10.blogfa.com/post/5
توی قسمتی از آن اینطوری نوشته:
بعد از حدود بیست وپنج سال راز نهفته در دلم را میخواهم با دستی لرزان و سینه ای مجروح و روحی آشفته از کسانی باز گویم که با خون خودشان حکومت نو پای اسلامی و شیعی مان را پرورش وبه ثمر رساندند . آنان که نه اهل اختلاس بودند و نه اهل دروغ و ریا همه دنیایشان امامشان بود.
....
بله منم غصه دارم و با چشمانی پر از اشک می نویسم که نتیجه خون این همه شهید نباید این می شد. باید می نوشتم ولی ببخشید که ناراحتتون کردم

یادخاطرات چهارشنبه 13 اسفند 1393 ساعت 09:52

سلام
تقدیم به تمام شهدا
عشق را بـا خـون خـود کردی تـو معنـا ای شهیـد!
خـویـش را بـردی بـه اوج عـرش اعـلا ، ای شهید!
زنـدگی تسلیم تـو شد ، مــرگ خــالی از عــدم
زنـده تــر از تـو نمی بینـم بـه دنیــــا ای شهیـــــد!
در کـلاس عشـق تــو ، استــادهــا بنشستــه اند
کـــز تـو آمـوزنــد ســــرمشق الفبـــا، ای شهید!
نــور می پــاشی بسان مــاه بــــر قصر امـل
عشـق می نوشد ز تـو عــاشقترین ها ای شهید!
مـأمـن جــانْ پَـرورت ، ســـــرمنــزل مقصـــودها
حـــاصلی از بــاورت ، روح تـجلّا ای شهیـــــــــد!
عـــالمی حیـــران بـه شور و عشقبــــازی های تـو
گلشنـــی حسرت بـــه دیـدار تـو رعنـا، ای شهید!
جــز خــدا واقف نـشد بـــر اوج عـرفـان تــــو کس
چــونکه گشتـــه عـاشقت آخـر خـدا را ای شهیـد

سلام
بله زنـده تــر از تـو نمی بینـم بـه دنیــــا ای شهیـــــد!

مریم چهارشنبه 13 اسفند 1393 ساعت 09:10

سلام
راست می گن که برای حفظ وجب به وجب این خاک دهها نفر شهید و مجروح شدند .
کتاب نورالدین پسر ایران رو که می خوندم می دیدم در یک عملیات از یک گروهان فقط چند نفر باقی می مونه و به فاصله ی چند ساعت عراقی ها پانک می زنند و اون منطقه رو پس می گیرند.
ظاهرا در جنگ جون آدمها هیچ ارزشی نداره

سلام
بله توی جنگ خیلی شهید و جانباز و اسیر دادیم و سرتاسر مرز ما با عراق به خصوص توی جنوب و بالاخص توی شلمچه قدم به قدم خون ریخته شده و بابت ذره به ذره ی این خاک شهید دادیم.
این کتاب رو نخوندم اما توی همین عملیات به چشم دیدم جنگ برای ما که دست خالی مجبور به دفاع بودیم فقط آدمهایی که داشتیم کارایی داشتند و گاهی به وفور هم کشته می شدند

یادخاطرات چهارشنبه 13 اسفند 1393 ساعت 08:12

بسم الله الرّحمن الرّحیم
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتّی ندیدیم خاکسترت را
به دنبال دفترچه ی خاطراتت
دلم گشت هر گوشه ی سنگرت را
و پیدا نکردم در آن کنج غربت
به جز آخرین صفحه ی دفترت را
همان دستمالی که پیچیده بودی
در آن مهر و تسبیح و انگشترت را
همان دستمالی که یک روز بستی
به آن زخم بازوی همسنگرت را
همان دست هایی که پولک نشان شد
و پوشید اسرار چشم ترت را
سحرگاه رفتن زدی با لطافت
به پیشانی ام بوسه آخرت را
و با غربتی کهنه تنها نهادی
مرا آخرین پاره پیکرت را
و تا حال می سوزم از یاد روزی
که تشییع کردم تن بی سرت را
کجا می روی ای مسافر؟ درنگی!

ببر با خودت پاره ی دیگرت را

سلام
ممنون از شعر بسیار خوبی که مناسب با پست گذاشتید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد