اواخر جنگ

بسم الله الرحمن الرحیم

شناسایی

از ستاد فرماندهی لشگر به گردان ما که تازه از غرب (ماووت) به جنوب (اردوگاه کرخه، سد دز) آمده بود اطلاع و ماموریت دادند که چون عراق طی عملیاتی از جنوب رخنه کرده، ما وظیفه داریم برویم و او را به عقب برانیم. بله اواخر جنگ ما توی گردان زهیر به فرماندهی تقی خلج، معروف به تقی چریک، ماموریت داشتیم، نیروهای عراقی را که بعد از قبول قطعنامه 598 از سوی ایران، به علت کمبود نیروی خودی، جرئت و جسارت پیدا کرده بود و تک همه جانبه ای را شروع کرده بود، پس بزنیم.

شهید تقی خلج فرمانده گردان زهیر

کادر گردان (به جز تقی و بیسیم چی او) به همراه فرمانده های گروهانها و ما معاونین و همه ی مسئول دسته ها، سوار بر دو تا تویوتا شدیم تا همه با موقعیت جغرافیایی منطقه و محل عملیات آشنا و نسبت به عملیات کاملا توجیه شوند. من چون قبلا، چندین بار توی این منطقه بودم و آشنایی کافی به آن داشتم وقتی توی ایستگاه حسینیه برای اقامه ی نمار ایستادیم، بعد از نماز به معاون گردان گفتم که من همین جا می مانم تا شما بروید و برگردید و موکدا به او و چند نفر سپردم که مرا جا نگذارید و وقت رفتن به دنبالم بیایید. دو سه شب بود که بخاطر جاکن شدن نیرو و نقل و انتقال و مصائب و مشکلاتش، نخوابیده بودم و حالا این موقعیت را مناسب می دیدم تا شاید تا زمان برگشت آنها بتوانم لااقل یکی دو ساعتی بخوابم. برخلاف هوای بسیار گرم مردادماه که به خرما پزون معروف است، داخل حسینیه خنک بود و من به محض اینکه دراز کشیدم و سرم را روی موکت کف حسینیه گذاشتم، بلافاصله خوابم برد.

نمی دانم چقدر گذشت، اما با صدای انفجارهای پی در پی و شکستن مداوم شیشه های پنجره های حسینیه و لابد بخاطر وجود حجم انبوه دود که امکان نفس کشیدن را گرفت، هراسان و در بهت و حیرت از خواب بیدار شدم. همه جا تاریک و پر از دود بود. ساعت را گم کرده بودم و نمی دانستم چه ساعتی از روز و یا شب است! وقتی از حسینیه به بیرون پریدم و به اطراف نگاه کردم فهمیدم دو سه ساعتی از ظهر گذشته و تازه بعد از گذشت دقایقی بود که توانستم بخاطر بیاورم که اصلا کجا هستم و چرا اینجا آمدم؟

ایستگاه صلواتی نزدیک حسینیه

از سمت شلمچه و سه راه شهادت هر کس با هر وسیله ای که در اختیار داشت به حالت فرار سوی ما می آمد. زیل ارتشی لاستیکش ترکیده بود و داشت دود میکرد و همچنان بدون توقف گاز داده و پیش می آمد و کامیون های ریو پر بود از سربازهایی که با فریاد می گفتند، "برید!" "فرار کنید"! آی فا ها با بارهای کج و کوله و یا خالی داشتند، همگی از مهلکه فرار می کردند

جیپ های میول، تند و تیزتر از بقیه ی ماشینها در رفت که نه! فقط در حال آمد بودند. راننده های تویوتاها، انگار که فراموش کرده باشند دنده عوض کنند، ماشینهایشان را با دنده ی یک و دو نعره کشان از مهلکه دور می کردند و بارشان هر چه که بود بالا و پایین می پرید و عده ای از سربازها در حالی که ساک و وسایل شخصی خود را به سختی روی دوش می کشیدند، پای پیاده می دویدند و هوار هوار می کردند "فرار کنید". آن دور دست ها یعنی در عقب این بلوا و آشوب می شد دود پی ام پی ها و تانکها و آتش دهانه ی توپ این تانکها را به عینه و بدون دوربین هم دید که داشتند به سمت ما شلیک می کردند و من لحظه به لحظه بر بهت و حیرتم افزوده میشد، وقتی در ذهنم فاصله ی عراقی ها را تا این نقطه و بر اساس نقشه ای که بخاطر سپرده بودم محاسبه و مرور می کردم و به خاطر میآوردم که حتا توپهای فرانسوی با آن برد افسانه ای تا چندی پیش قادر نبودند به اینجا برسند و بر روی تاسیسات و اردوگاهها و جاده آتش بریزند و حالا تانکهای عراقی را می شد شاید در فاصله ی سه چهار یا پنج کلیومتری ایستگاه حسینیه به چشم دید! باور کردنی نبود. تمام نتایج عملیاتهای بزرگ طریق القدس، فتح المبین و بیت المقدس و عملیاتهای ریز و درشت دیگر از دست رفته محسوب می شد. بله بعد از هشت سال دوباره به اول جنگ برگشته بودیم.

ادامه دارد

نظرات 7 + ارسال نظر
بزرگ یکشنبه 10 اسفند 1393 ساعت 06:19

میتوانم تجسم کنم چه احساس وحشتناکی داشتید دیدن چنین صحنه ای با دیدن آخر دنیا برابر باشد

سلام
حس کسی رو داشتم که تخمی کاشته و نهالی سبز شده و کسی از راه رسیده و از ریشه کنده. برام بشدت عجیب بود!

مریم شنبه 9 اسفند 1393 ساعت 08:46

سلام
به اون سایت سر زدم .
ببم جان وقتی ما می گیم خاطراتتونو بنویسید واسه اینه ! گذشت زمان باعث شده شما حتی اسم گردانتونو فراموش کنید !
با آرزوی شفای عاجل برای حاج اصغر احمدی و همه ی جانبازان عزیزمون
می تونم بفهمم دیشب چه شبی رو گذروندید .

سلام
من هنوز متعجبم که چرا توی اون سایت تقی خلج رو جز شهدای گردان حضرت قاسم ثبت کردند! ما بعد از شهادت داود حیدری فرمانده گردان زهیر رفتیم زهیر و تقی در همین گردان به شهادت رسید!
بله از دیدن چهره ی پیر شده ی بچه ها هم به وجد اومده بودم و هم متعجب و غمگین شده بودم

ناهید شنبه 9 اسفند 1393 ساعت 04:26

سلام داداش دلاورم
عجب خاطراتی ! خدا رو شکر که الان شما هستین و برامون از وقایع اونجا تعریف می کیند ، تصور این که از فرط خستگی تو حسینیه راحت خوابیده بودین ولی بعدش هراسان از خواب می پرید ، قلبمو به درد میاره ...
یه بار توی تلویزیون محسن رضایی از تصمیماتش در زمان جنگ می گفت ، او می خواست این جنگ تا سال 71 ادامه پیدا کنه و خدا می دونه تا اون وقت چقدر جوانهای دیگه شهید و یا جانباز می شدن...حتی مجری بهش گفت : آقای رضایی تصمیمی که گرفته بودین ، واقعا تکان دهنده بود .
حالا خوبه که امام حرف رضایی رو قبول نکرد

سلام خواهر گلم
دیشب داشتم دلنوشته ی عباس قهرودی رو می خواندم. جایی خطاب به رزمنده ای آن دوران نوشته بود خاطرتان هست 14 شب نخوابیدیم!
من هفت شب هم به خاطر دارم اما 14 شب!
خب بیخوابی زمان جنگ تقریبا امری عادی بود و با تن آسایی و خواب نمیشد کاری از پیش برد همینطور که همیشه و حالا هم چنین است. شما هم ماشاءالله اهل دیرینویچ هستید ببخشید که با خواندن متن قلبتون بدرد اومد
محسن رضایی توی قرارگاه چه می دانست کشتن و کشته شدن یعنی چه؟ برای او تا 81 هم که این جنگ طول میکشید زیاد توفیری نمی کرد
متن تازه رو تنظیم کرده بودم تا ساعت یک منتشر بشه چون امروز نبودم جواب شما هم به تاخیر افتاد

مریم شنبه 9 اسفند 1393 ساعت 00:05

اتفاقا اول فکرم متوجه شهید خلج شد اما هر چی گشتم اسمشونو ندیدم ، بعد محسن رو صدا زدم و گفتم محسن ! به نظرت این عکس آقای ستاریانه ؟ گفت نمی دونم ! شباهت که به هم دارند !
خب منتظر می مونیم تا ادامه شو تعریف کنید

نصفه شبی یادم افتاد اسم گردان رو که زهیر بود اشتباه نوشتم حضرت قاسم! من سال 64 و 65 توی گردان حضرت قاسم بودم نه 67!
وقتی اومدم اصلاحش کنم وسوسه شدم ببینم عکسی از تقی خلج توی اینترنت هست یا نه؟
بود و اینجا پیداش کردم:
http://ghgs.ir/
تازه فهمیدم برای حاج اصغر احمدی که در زمان همین عملیاتی که دارم راجع بهش می نویسم و فرمانده تیپ ما بود التماس دعا خواستند:
http://ghgs.ir/487/%D8%A7%D9%84%D8%AA%D9%85%D8%A7%D8%B3-%D8%AF%D8%B9%D8%A7-%D9%88%D8%AE%D8%AA%D9%85-%D8%B5%D9%84%D9%88%D8%A7%D8%AA-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D9%81%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%B6%D8%A7%DB%8C-%D8%A7.html
عکس عباس قهرودی را هم دیدم
ساعت سه ی صبح با دیدن عکس بچه ها دلم نمیاد تراکتورو خاموش کنم اما مجبورم

مریم جمعه 8 اسفند 1393 ساعت 23:42

سلام
این عکس خودتونه ؟
بارباپاپا عوض می شه .
شما سیالید !
همطاف راست می گه ؟ همه ی اینا رو تو خواب دیدید ؟
می گم این شادمهر تا ایران بود چه ترانه های قشنگی خوند کاست پر پروازش خیلی به دل می نشست

سلام
نه بابا! اگر از عکس view image info بگیرید، خواهید دید که نوشتم " شهید تقی خلج فرمانده گردان زهیر"
بازم نه بابا! خاطره ای از خاطرات جنگ بود و اینقدر ازش دور شدیم که به نظر خواب و خیال میآد
بله دیروز که توی هاردم دنبال آهنگی لایت می گشتم پیداش کردم و امروز دلم نیومد برش دارم

همطاف یلنیز جمعه 8 اسفند 1393 ساعت 21:48 http://fazeinali.blogfa.com/

سلام سلام
خوو آخرش چی شد؟! ( الکی مثلا من متوجه نشدم اینا خوابیه که دیدین )

سلام
خوو آخرش نوشتم که ادامه داشته بید
بله خواب و خیال بود و یک خاطره به نظر میاد

یادخاطرات جمعه 8 اسفند 1393 ساعت 19:55

سلام
مطلب جالبی بود.

از یکی از رزمندگان شنیدم که سه راه شهادت را سه راه مرگ میگفتند در کنار کانال پرورش ماهی بوده وعراقیها دائما ان نقطه

را زیر اتش داشتند وهر جنبندهای را به طور وحشیانه ای هدف قرار می دادند.مگر اینکه خدا می خواست کسی سالم بماند.

یاد وخاطره شهیدان را گرامی میداریم.

سلام
بله سه را مرگ هم گفته می شد و یک زمانی گذر از این سه راه بدون شهادت به معجزه شبیه بود!

روحشون با شهدای کربلا محشور باد
ممنون از حضورتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد