همساده ها سلام


بسم الله الرحمن الرحیم

قدیما، یعنی اون وختا که خیلی کوچیک بودم وقتی خسته و کوفته، مثل لبو سرخ و خیس شده ازعرق یا یخزده از سرمای زمستون، از مدرسه به خونه بر می گشتم، اگر دم دمای تابستون بود، میدونستم وقتی برسم خونه، یک پارچ خاکشیر یخ مال شده توی یخچال منتظرمه، یا مادرم، چند تا گرمک رو با قاشق فالوده کرده و چند پیمانه شکر، توش ریخته و یخ رو هم با دسته هاونگ کوبیده و حسابی قاطیش کرده و نون پنیر انگور یا آبدوغ خیار و یا غذایی ساده و خنک، توی سینی آماده است که با خوردنش می تونم خودمو درست و درمون، خنک کنم و دکمه ی پنکه را روی سه بگذارم و استپش  رو هم بزنم به سمت صورت خیس خودم و گاه گاهی هم آروم آآآآآآآآ بکشم طرقش و از طنین صدایی که برمیگرده و نسیم خنکش، لذت و حظ وافر ببرم. . 

یا اگر زمستون بود، می دونستم علاءالدین با کتری و قوری روی اون، داغ داغ منتظر منند، تا وقتی رسیدم خونه، سرمای وجودم رو بگیرند و بجاش گرمای مطبوعی بگذارند و پشت بندش آش رشته ای، آبگوشتی یا کشک بادمجونی و یا شوربایی که با وجود باز بودن در و پنجره هاعطرش، همه جای خونه رو برداشته بود، بخورم و به صدای زندگی که از خونه ی همسایه ها بلند شده بود گوش بدم و بعد از خوردن ناهار، رادیوی لامپی بالای طاقچه رو با هن و هون و با ترس و لرز آروم و آهسته بیارم پایین و بگذارم کنار بالشم و روشنش کنم و بعد دراز بکشم و گوشم رو بچسبونم به بلندگوهایی که صدا ازش به زور درمی اومد از بس ولومش رو کم کرده بودم که نکنه مادرم بیدار و بدخواب بشه و لحاف رو بکشم روی خودم و ادامه ی داستان دنباله دار هفته رو گوش بکنم و با تموم شدنش پیچ رادیو رو ببندم و چشمام رو روی هم بگذارم و کم شدن و تموم شدن نور سبز لامپ رادیو رو، دیده و ندیده، آسوده و راحت بخوابم.   

توی حیاط کوچک خونه ی ما یک کرتی بود حدودا یک در سه متر. توی این باغچه، درخت گیلاسی بود که فقط به عشق دیدن شکوفه های بهاری قشنگش توی عیدها، سالها نگهش داشته بودیم. ثمری جز این نداشت چون با گرم شدن هوا، تمام شکوفه ها می ریخت و چند تا دونه بیشتر گیلاس نمی داد. حوض سیمانی مستطیل شکل کوچکی هم گوشه حیاط بود که چند وقت یکبار بهش رنگ آبی می زدیم تا ماهی های قرمز توی اون جلوه ی بیشتری داشته باشند و یکی از نگرانی های من توی زمستونای سخت اون دوره، همیشه این بود که نکنه کل آب حوض یخ بزنه و ماهی ها بمیرند. صبح زود وقتی بابام برای نماز صبح بیدارمون میکرد و شیر حیاط، با وجود کنف پیچ شدن، یخ زده بود، بسته به ضخامت یخ، ضربه ای آهسته و یا محکم می زدیم به سطح یخزده اش و اونو می شکستیم و از آب سرد وضو می گرفتیم و من وقتی می دیدم که یخ شکست و ماهی ها اون پایین دارن وول می خورند، کیف می کردم و لبخندی از سر شوق و رضایت می زدم و خدا رو شکر می گفتم که " ماهی ها هنوز  زنده اند" و تند و تند دست و صورتم رو کمی خیس میکردم و وانمود میکردم که وضو گرفتم و با اثری که رطوبت مسح پا روی جوراب میگذاشت، فوری لو می رفتم و با شرمندگی، دوباره و از نو، اینبار زیر نگاههای بابا، وضو می گرفتم و هااااا هااا کنان بدو بدو برمی گشتم توی اتاق و می رفتم کنار بخاری علاءالدین و مهر رو می گذاشتم روی فرش و در حالی که نفس نفس میزدم و آروم پیش پیشششش می کردم و صدای بابام رو می شنیدم که "بلندتر!" و تند تند یه نماز اینطوری و هول هولکی و غلط غلوط و آب زیرکاهی می خوندم و هی می لرزیدم و نماز که تموم میشد، بدو بدو می رفتم روی تشک پنبه و بالش پر خودم، ولو می شدم و لحاف گرم پشمی رو، تا خرخره بالا می کشیدم و زودی دوباره به خوابی عمیق فرو می رفتم و ساعتی بعد، با صدای بابا و صدای اخبار صبح رادیو و قل قل سماور و صدای برخورد استکانها با نعلبکی و سر و صدای اهالی خونه دوباره بیدار می شدم و دوباره توی همون حوض دست و صورتم رو می شستم و می نشستم پای سفره، کنار بابا و مامان و داداشها و با قاشق چایخوری، چای شیرینم رو هم میزدم و با نون بربری داغ و پنیر و کره، برای خودم لقمه درست می کردم و.... بدو بدو و هن هن کنان با یک کیف سنگین می رفتم چند خیابون اونطرفتر تا برسم به مدرسه... 

بله اون زمونا همسایه های ما اسمشون همسایه نبود، اونا همساده بودند. همساده هایی از فامیل نزدیکتر و دلسوزتر و غمگسارتر.

با اسباب کشی به اتاقی توی خونه ی وبلاگیه همساده ها، حس برگشتن به اون خونه ها، توی محله های قدیمی و دیدن همون همساده های دوست داشتنی بهم دست میده و با همون شوق و اشتیاق میگم همساده ها سلام!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد